رمان ابریشم نخ کش
رمان ابریشم نخ کش رمان عاشقانـه ایرانی کـه در انجمن قصه سرا رمان درون حال تایپ مـیباشد.
نویسنده : چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم دریـا دلنوازخلاصه رمان:
نــــورآ کـه پس از چند سال ، چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم هنوز نتوانسته عشقِ گذشته اش را فراموش کند ، حالا بعد از این سال ها دوباره با او مواجه مـیشود ، هنوزم هم از علاقه او کم نشده هست و تلاش مـیکند که تا همان علاقه و عشق را بار دیگر شعله ور کند اما درون این سال ها ، همـه چیز عوض شده هست و تجربه ی کم او به منظور بدست آوردن عشق ِ خاک خورده ی قدیم کافی نیست...نفر سومـی بـه او کمک خواهد کرد اما ....
قسمت اول شامل هفت قسمت کامل
تمام قسمت های رمان ابریشم نخ کش
مقدمـــه
بله هنوز زمستان بود.من پوتین های چریکی ام را پا کرده بودم و شالگردن پشمـی ام را دور گردنم پیچیده بودم و دستهایم هنوز بـه سردی قطب شمال بودند کهی عاشقم شد.
باران نم نم مـیزد و هنوز موهایم ژولیده بودند و دست هایم درون جیب هیچ پالتویی گرم نشده بود.تنـها بودم و پیـانو ها ویترین مغازه ها به منظور من مـیزدند و برف نمـیبارید.کسی نگاهم کرد و من دیگر نامریی نبودم.بله زمستان بود و هنوز درون چشمـهایم دو یوزپلنگ وحشی مـیدویدند و آفتاب روی موج های ژولیده ام مـیتابید کهی عاشقم شد و من پیر نبودم.
و من پیرنبودم و مـیتوانستم از ابتدای برآمدن ماه که تا اولین پرتوهای خورشید تانگو بم.
بله زمستان بود .
کسی دست انداخت دورن یقه ام .قلب کوچکم را سلطان قلب ها کرد و من خندیدم و باران مـیزد.کاج ها سبزتر شده بودند و و بامبوها قد کشیده بودند و پیراهن هایم روی تنم باله مـیزدند و هنوز نمـیدانستم مونتانا دود و تنـهایی گریستن چیست.
هنوز دست هایم سرد بودند و خنده هایم گرم.زمستان بود و هنوزی زنی را درون تابستان با پوتین های چریکی اش ندیده بود کـه شالگردن پشمـی اش را دور گردنش پیچیده باشد و سرگردان درون خیـابان های شـهر بـه دنبال دو یوزپلنگی کـه از چشم هایش رفته بودند بگردد و کنار جوی ها بنشیند و با دست های هنوز سردش ، گونـه های خیس اش را پاک کند.
*متن از خآنوم نسرینا رضآیی عزیز"
خلاصه از داستان: نــــورآ کـه پس از چند سال ، هنوز نتوانسته عشقِ گذشته اش را فراموش کند ، حالا بعد از این سال ها دوباره با او مواجه مـیشود ، هنوزم هم از علاقه او کم نشده هست و تلاش مـیکند که تا همان علاقه و عشق را بار دیگر شعله ور کند اما درون این سال ها ، همـه چیز عوض شده هست و تجربه ی کم او به منظور بدست آوردن عشق ِ خاک خورده ی قدیم کافی نیست...نفر سومـی بـه او کمک خواهد کرد اما ....
مقدمـه از خانوم مـهدیـه لطفی هست و همچنین متن های ابتدای هر فصل
از نوشته های زیبای خانوم نسرینا رضایی هم درون طول داستان استفاده شده که تا هم شما لذت ببرید هم من...
این رمان که تا انتها پست حذفی نخواهد داشت
پی نوشت: فقط مـیتونم پیشنـهاد کنم کـه این داستان و بخونید و از عاشقانـه ها لذت ببرید:53:فصل اول
"تـــب"
هزار راه مـیرود این دل
وقتی زن پشت خط مـیگوید
تو خـــاموشی
تــب مـیکنم!
مـیان برفـکِ تمام شـبکه ها راه مـی روم اما
خنــک نمـیشوم
زمـستان تــه مـیکشد
گـــُر مـیگیرم
هــزار راه مـی رود ایــن دل!
زودتر از بابا و افسانـه بـه خانـه برگشتم ، مراسم ِ حنابندان ساده و جمع و جوری به منظور فرزانـه گرفته شده بود کـه زمان ِ برگزاری اش بیش ازحد توان من بود.ماشین را جلوی درب پارکینگ متوقف کردم ، ریموت را زدم و به درب پارکینگ کـه با آهستی باز مـیشد خیره شد کـه ضربه ای بـه شیشـه ماشین زده شد...آنقدر درون فکر و خیـال خودم بودم کـه با ضربه ای کـه به شیشـه خورد شوکه شدم.
با دیدن مردی کـه دور دهان خود شالگردن پیچیده بود و کلاه پشمـی بزرگ بر سر داشت جیغ کوتاهی کشیدم و دستانم را از ترس روی دهانم نگه داشتم ،
به سمت شیشـه ماشین خم شد و با انگشت اشاره اش ضربه ای دیگر بـه زد...
چشم هایش مثل دو خط موازی روی هم کش آمدند ، مـیخندید؟
با ترس کمـی شیشـه را پایین دادم و به امـید اینکه گدا باشد ، دو هزار تومنی کـه روی داشبور ماشین بود را بـه سمت شیشـه بردم
_بیـا آقا ، بیشتر همراهم نیست.
حالا دیگر چشم هایش مثل دو خط موازی نبودند و به دایره ای بزرگ تبدیل شده بودند.
دستش را بـه سمت شالگردن برد و آن را پایین کشید..پیش از اینکه درون ذهنم دنبال این خنده ها باشم گفت
_به من مـیاد گدا باشم؟
شیشـه را بیشتر پایین دادم و سرم را بیرون بردم...صاحب آن خنده هارا مـیشناختم !
_احمــد تویی؟!
با لبخند پلک هایش را باز و بسته کرد و حرفم را اصلاح کرد
_احمـــد رضا!!
ادای مادرش افسون را درون مـی آورد ، هربار کـه به جای تلفظ اسم کامل احمــد رضا او را احمد صدا مـیزدم عصبانی مـیشد
_تو چرا بی خبر مـیای و بی خبر مـیری؟
چمدانش را روی صندلی عقب گذاشت و سوار شد
_به قول تو اقتضای سنمـه ، مگه نـه؟
جا افتاده تر شده بود ، کمـی کنار شقیقه هایش سفید بود ، اول فکر کردم برف هست که روی سرش نشسته اما وقتی ماشین را درون پارکینگ بردم و در محیط روشن پارکینگ با دقت بیشتری نگاهش کردم ، آن سفیدی ها از برف نبود...
چمدان هایش را داخل ا گذاشتیم ...پیش از رسیدن بـه طبقه ی خانـه دستم را بـه سمت موهایش بردم و بهمشان ریختم ، باور نمـیکردم این سفیدی ها رد پای برف نباشد...
_سفید کردی؟ مُد ِ اون ور ِ آبه من ازش بی خبر بودم؟!
پشتش بـه آینـه بود کـه برگشت بـه سمت آینـه ، بـه تصویر خودش درون آینـه نگاه کرد و به موهای کوتاهش کـه بهم ریخته شده بود دست کشید
_بابا احمـــدم همـینطور بود ، ارثیـه...
کنارش ایستادم و در حالی کـه از آینـه ی آ بـه چشمانش نگاه مـیکردم با شیطنت گفتم
_اینو بهی بگو کـه خبر از سن و سالت نداشته باشـه ، حـــاج احــمـــد!!
پیش از اینکه جوابم را بدهد درون آ باز شد و هر دو با چمدان های سنگین احمد بیرون آمدیم.
چمدان ها را بـه دست خودش سپردم ، به منظور تعویض لباس ها و شستن آرایش بـه اتاقم رفتم ،حتم داشتم مثل سال ها پیش ، بار اولی کـه احمد بـه خانـه مان سر زده و بی خبر آمد ، افسانـه خوشحال خواهد شد .
هرچه فکر کردم کـه چرا آمد و چرا رفت چیزی بـه خاطر نداشتم ، از آن سال و اتفاق های سرد و غم انگیزش چیزی از احمد بـه خاطر نمـی آوردم.
بلوز و شلوار مشکی ام را بـه تن کردم و موهایم را دم اسبی بستم.
سفیدی چشم هایم بـه قرمزی مـیزد ..اثرات زدن ریمل و رعایت ن حساسیت چشم هایم بود.
در اتاقم را قفل کردم و بیرون رفتم .
پله های خانـه را کـه پایین مـی آمدم چشم چرخاندم که تا احمد را گوشـه ای از پذیرایی یـا زیر راه پله های منتهی بـه اتاق خواب ها ببینم ، خبری از او نبود.
مستقیما بـه آشپزخانـه رفتم و چایی ساز را روشن کردم.
صندلی مـیز نـهار خوریمان را عقب کشیدم و نشستم...آمدن احمد ، هر خوبی کـه داشت به منظور من تداعی کننده ی روزهای سخت و طاقت فرسایی بود کـه او مثل یک دوست همراهم ماند .
روزهای تلخی بود ، چقدر سخت گذشت ، اگر همان روزها احمد نبود ، زنده نمـیماندم.
سرم را روی مـیز گذاشتم کـه موهایم بـه عقب کشیده شد
_بلندشون کردی
با خنده سرم را از روی مـیز برداشتم ، مـیز را دور زد و صندلی ِ رو بـه رویم را عقب کشید و نشست.
پــیر شده بود؟!
_آخرین باری کـه دیدمت موهات که تا زیر گوش هاتم نمـیرسید
_آخرین بار مـیشـه پنج شیش سال پیش
بالا تنـه اش را بـه مـیز تکیـه داد و با خنده ای مرموز گفت
_هنوزم معتقدم اگر موهات بلند بود دوست پسرت ولت نمـیکرد.
با صدای بلند قهقهه ای زد و با اخم از روی صندلی بلند شدم.قوریِ کوچکمان را برداشتم و کمـی چای زعفرانی داخلش ریختم ، بخار داغِ ش از داخل ظرف بالا مـی آمد
_راحت باش ، بگو اگه چاق نبودم نگهم مـیداشت ،
_چاقی خوبه ولی کوتاهی مو از همـه چی بدتره!
_به مو نیست کـه بخت آدم حتما بلند باشـه!
پایش را روی پا انداخت و دستانش را بغل گرفت..پیش از اینکه جوابم را بدهد و قاه قاه من را مسخره کند گفتم
_مثلا همـین تو ، با این موها ، خب طرف حق داره ولت کنـه ، مثل پیرمردا شدی
خنده هایش کوتاه و کوتاه تر شد ، چنگی مـیان موهایش کشید و با لحنی کـه شوخی نداشت گفت
_اتفاقا حس پیرمردا هم داره تو وجودم بیدار مـیشـه! کمتر مـیرم جلوی آینـه ، دوسش ندارم!
آخرین باری کـه دیدمش، موهایش بـه این سفیدی نبود
روی صندلی نشستم ...انگار کـه در دنیـای دیگری بود ...با ناخن های بلندم چند ضرب ِ ریتمـیک روی مـیز زدم ، که تا اینکه نگاهم کرد و لبخند زد
_مـیخوای برات رنگش کنم!؟ یـه رنگی مـیذارم کـه خیلی تابلو نباشـه.الان بیشتر مردا موهاشونو رنگ مـیکنن
هرچه مـیگفتم ، فقط مـیخندید و سر تکان مـیداد...
_بذار افسانـه جون بیـاد ، با این سر و شکل ببینتت دق مـیکنـه ، دیگه واقعا شبیـه پدرت شدی ، حـــآج احـــمد!
"حاج احمد" را طوری بـه زبان آوردم کـه احمد بیشتر از قبل بـه خنده بیفتد.
_تو اگر جلوی افسانـه منو احمد صدا نزنی مشکلی پیش نمـیاد
_مطمئنی؟!
سرتکان داد و دستانش را روی مـیز گذاشت
_آره
_برای همـینم این چند سال که تا تونستی عسیـاه و سفید از خودت تو تلگرام و اینستا گذاشتی؟!
اینبار مانند یک بمب با خنده هایش آشپزخانـه را منفجر کرد...
به لبخندی کوتاه بسنده کردم و برای هردویمان چای ریختم ، از کیکی کـه دیشب پخته بودم برایش توی بشقاب گذاشتم
_افسانـه و پدرت کجان؟ مسافرت؟
تکه ای از کیک را توی دهانم گذاشتم ، مزه اش فوق العاده بود!
_نـه ، حنابندون ِ فرزانـه عمومـه ، منم اونجا بودم ولی خسته شدم زودتر برگشتم.
اوهومـی گفت و چنگالش را توی کیک فرو برد.
_خودم پختم ، عالی شده.
بهو دهنش حالت ِ نامناسبی داد و چنگال را رها کرد
_پس خوردن نداره ، فکر کردم کارِ افسانـه است
بشقاب را بـه سمت خود کشیدم
_نخور ، خودم مـیخورم.
یکی از دستانش را خم کرد و زیر چانـه اش گذاشت.
_عوض شدی!
برایم اهمـیتی نداشت ، اگر احمد بعد از شیش سال من را مـیدید و این حرف را مـیزد نباید خیلی تعجب مـیکردم ، توی این چند سال هرکسی کـه مرا دید همـین جمله را گفت و مدام پرس و جویم کرد کـه چی شد و چطور شد!
همـین مـهمانی ، بودندانی کـه بعد از چندمـین بار درون این سال ها من را مـیدید اما هرکدامشان مدام سوال هایی مـیپرسیدند کـه بیشتر بهمم مـیرخت.
_من کـه این سال ها از خودم برات عفرستادم ، فکر نمـیکنم دیگه لازم باشـه حرف های بقیـه رو برام تکرار کنی.
بشقاب کیک را از زیر دستم کشید و به همراه استکان چایی کـه برداشته بود ، تکیـه ای از کیک را درون دهان گذاشت
به ناخن های بلند و لاک تیره ای کـه زده بودم خیره ماندم...
_تو عهات فقط کاهش بیست و پنج کیلویی وزنت مشخص بود و بلند شدن موهات! من منظورم از عوض شدن ظاهرت نبود
_ولی تو عوض شدی احمد ، ظاهرت و مـیگم!
خنده ای کوتاه سر داد و لیوان چای را بالا برد و قبل از خوردن چای گفت
_ولی اونی کـه پیر شده ، تویی نـــورآ !
خنده روی لبم ماسید ، بعد هنوز یـادش مانده بود...
_ازم نپرس چی شد و چی نشد ، بهتره که تا همونجایی بدونی کـه مـیدونی!
با لبخند سری تکان داد و ادامـه ی حرف را نگرفت
_خوشمزه هست ، بازم داری؟
با ناراحتی پرسیدم
_شام نخوردی؟
لیوان چایم را از مقابلم برداشت و به صندلی تکیـه داد
_چرا ، ولی خب ، این خیلی خوشمزه بود.
پس شام نخورده بود!!
لیوان چایم را با تکه کیک ِ دیگری خورد.
_تو چه خبر؟ کار، درس ، ازدواج ، دوست ؟
خنده ای خسته سر داد ...
_کار کـه عالی ، درسم کـه تموم ، ازدواجم ، حوصله ورق بازی ندارم
تعیبیر جالبی از ازدواج بود!
_دوست ؟
_آخری همونی بود کـه بهت گفتم ،دیگه وقت نشد!
_یعنی هفت ساله کـه تنـهایی؟
از روی صندلی بلند شد و با خنده گفت
_تنـهای تنـها کـه نبودم ، فقط دوست نداشتم ، مثل تو! خودتم فکرشو نمـیکردی این همـه سال دووم بیـاری ، ولی آوردی.
_وضعیت من با تو فرق مـیکرد..تو خودت اونو ترک کردی ولی من ترک شدم.
_تو اصل قضیـه هیچ فرقی نداره...
با صدای خنده های افسانـه کـه انگار با بابا حرف مـیزد ، احمد از آشپزخانـه بیرون رفت.
همان لحظه بود کـه صدای خنده های افسانـه بـه گریـه و بغض رسید و قربان صدقه رفتنش.
سرم را روی مـیز گذاشتم از توی لیوان چای بـه صندلی احمد خیره شدم...تنـهایی ِ من با همـه فرق مـیکرد ، تنـهایی جزئی از من شده بود...یـا من جزئی از تنـهایی...
*********
مـیخواستم بخوابم اما بابا بـه خاطر افسانـه و ناراحت نشدنش بیدار نگهم داشت!
تعارف کـه نداشتم ، یک ساعت قبل از بابا و افسانـه ، با احمد حرف زده بودم و به اندازه کافی برایش وقت گذاشته بودم ، فقط رفتار بابا عذابم مـیداد کـه به خاطر افسانـه و احترام بـه او دو ساعت از وقت ِ خوابم گذشته بود!
کانال تلوزیون را بالا و پایین کردم...همـیشـه افسانـه با صدایی آرام ، طوری کـه منـهم نمـیتوانستم بـه راحتی صدایش را بشنوم ، با تلفن حرف مـیزد ، اما این موقع شب ، وقتی کـه چشم هام از خستگی مـیسوخت ، با صدایی کـه چند برابر صدای همـیشـه اش بود ، بـه ش زنگ زد و از آمدن احمد گفت
اولین بار کـه آمده بود ، وضعیت روحی ام افتضاح بود ، بابت هرچیزِ کوچکی دعوایی بـه پا مـیکردم و داد و فریـاد راه مـی انداختم ، با افسانـه درون این دوازده سالی کـه جای مادرم را گرفته بود هیچوقت مشکلی نداشتم بـه جز همان سال ، چند بار صدایم را توی سرم انداختم و با او دعوا کردم ، چند بار از پدرم سیلی خوردم کـه چرا سر مادرم داد مـی ...چند بار هق هق گریـه هایم را احمد مخفی کرده بود!
برای آمدن او هم قشقرقی بپا کردم کـه با یـادآوریش حتما هم اینچنین عرق شرم بـه پیشانی ام بنشیند!
به همـه چیز پیله مـیکردم و یک لحظه آرام و قرار نداشتم ، با آمدن احمد و ماندنش درون خانـه مان تنفر بیخود و بیـهوده ای بـه جانم رخنـه کرد.
با اینکه معتقد نبودم ، بهانـه ی او را آوردم کـه بودنش صبح که تا شب درون خانـه من را معذب مـیکند ، یک ماه ِ اولِ آمدنش از اتاق بیرون هم نمـی آمدم.تا اینکه بابا به منظور این موضوع هم راه حلِ بیخودی را ارائه داد... چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم ی نود و نـه ساله!!
_فکر کنم حتما تو چشمت قطره بریزی، از وقتی اومدم داره قرمز تر مـیشـه
یـادآوری آن روزها اعصابم را بهم ریخته مـیکرد ، با حرص کنار شقیقه ام را خاراندم و از روی مبل بلند شدم.
احمد کنار افسانـه نشسته بود ، به منظور اینکه رفتارم توهینی بـه حساب نیـاید لبخند زدم
_با چایی پر رنگ مـیشورم.
سری تکان داد و افسانـه از روی مبل بلند شد
_پس بذار دوباره دم کنم ،
ایستادم و به سمتش برگشتم
_شما راحت باشید
افسانـه با ناچاری سر تکان داد و روی مبل نشست.
با بیرون آمدن بابا از اتاقش شب بخیر بلندی گفتم و پیش از اینکه بابا با چشم و ابرو آمدن من را که تا خود ِ صبح مثل این مادر و پسر نگه دارد ، خودم را داخل اتاق انداختم.
لباس های خوابم را بـه تن کردم ، سوزِ سرما از درزِ پنجره ی اتاقم داخل مـیزد ، چایی ساز را خاموش کردم و ماگِ سبزو سفیدم را از نسکافه پر کردم ...
بخار نسکافه و عطر دل انگیزش بـه صورتم مـیخورد ، نفس عمـیقی کشیدم و پنجره ی اتاق را باز کردم
سوزِ سرما از تب من کم نمـیکرد...
صدای تقه ی آرامـی بـه در خورد ، ماگ را بر روی مـیز ِ کنار تخت گذاشتم
سرم را بـه در چسباندم ..صدای احمد بود کـه گفت " منم"
در را کمـی باز کردم ...در تاریکی اتاق و راهروی پشت سرش ، مـیشد چشم ها را دید.
_هنوزم درون این اتاق بـه روی همـه قفله؟!
لبخند زدم و حرفی نزدم ، بـه داخل اتاق نگاهی انداخت و با خنده دست درون جیبِ شلوارش برد
_قطره بتامتازون ِ ، فعلا هر هشت ساعت استفاده کن
دستم و جلو بردم و قطره را گرفتم
_برای ریملیِ کـه زدم ، مارک ِ همـیشگیم تموم شده بود
حرفی نزد ، وقتی سر بلند کردم نگاهش بـه پشت سرم بود.
بندِ لباسم را کـه روی بازوام افتاده بود ، بـه روی شانـه ام برگرداندم.
به چشم هایم نگاه کرد و با لبخند بـه نوک بینی ام ضربه ای آرام زد
_پس هـــنوزم تب داری!
گنگ بودم کـه نگاهم را با لبخندی کوتاه جواب داد و رفت!
فصل دوم
"رمان ِ بی نویسنده"
دیدم دقیقه شمارها کـه هرچه نذر و نیـاز مـیکنم
برعنمـیچرخند
ساعتم را برعبستم
هنوز
کفش های سیـاه بی بهار
پشت درون خانـه ات
به من دهن کجی مـیکند
هنوز
به خواندن ساعتم
عادت نکرده ام
پس کی تمام مـیشود این رمانِ بی نویسنده
که خواندنش مو سفید مـیکند؟!
برای خوردن صبحانـه از اتاق بیرون نرفتم ، با اینکه زمانی خوردن صبحانـه های مفصلِ افسانـه جزوِ عادت های همـیشگی ام بود اما امروز اشتهایی بـه خوردن صبحانـه نداشتم.
ساعت از یک گذشته بود کـه بابا از پایین صدایم زد.لباس خوابم را با تعلل عوض کردم و همان لباس های مشکی دیشب را تن کردم.
موهایم را یک طرف سرم جمع کردم و بافت ساده ای زدم.
اتاقم خیلی مرتب نبود اما درهم بودنش هم تغییری درون حالم ایجاد نمـیکرد.
بار دوم صدای بابا بلند تر از قبل شد ، درون اتاق را پشت سرم قفل کردم و چند بار دستگیره درون را بالا و پایین کردم.
خیـالم بابت قفل بودنش راحت شد!
از پله ها کـه پایین مـی آمدم احمد و بابا را مشغول حرف زدن دیدم ، افسانـه هم درون همان حالی کـه با تلفن صحبت مـیکرد بشقاب ها را روی مـیز مـیچید.
سلامـی بـه مردها کردم و بدون آنکه منتظر جواب بمانم بـه سمت آشپزخانـه رفتم ،
به افسانـه کمک کردم که تا مـیز نـهار را بچینیم...
، از ش گفت و آمدنشان به منظور فردا شب ، عروسی ِ امشب و شلوغی اش کم بود کـه حالا از فردا هم بـه خاطر حضور احمد رفت و آمد های فامـیل های افسانـه هم اضافه مـیشد...
کلافه نفسم را فوت کردم و نمکدان را از کابینت برداشتم ،
وقتی روی صندلیم نشستم نکمدان را جلوی احمد گذاشتم که تا احیـانا مثل همـیشگی های قبل ترش من را مجبور بـه بلند شدن و به آشپزخانـه رفتن نکند ، بـه هرحال کـه استفاده از نمکدان بـه خاطر وضعیت فشار پدر ممنوع شده بود
_دیشب خوب نخوابیدی؟
با سوال بابا سرم را بلند کردم و در حالی کـه هر سه شان بـه من خیره بودند لبخند زدم
_دو ساعت خوابم کم شد ولی ، خوابیدم.
افسانـه به منظور احمد برنج مـیکشید کـه گفت
_پس چرا چشمات قرمزه؟!
یـاد قطره ای افتادم کـه آخر شب برایم آورد..درست همان لحظه نگاهم با او تلاقی کرد
_چیزی نیست!
احمد بی آنکه عالعملی نشان دهد ، اولین قاشق غذا را درون دهانش گذاشت
_ ، بی نظیره
افسانـه ، چهره اش باز شد و بابا با لبخند و تحسین گفت
_همـیشـه بی نظیر بوده
با ابروهای بالا رفته و خنده ای کـه به شدت تحت کنترلم بود نگاه از چشم های احمد گرفتم و سرم را پایین انداختم
_البته جنابِ رادمند ، فکر مـیکنم کـه دستپخت دچار افول شده
بابا با تعجب پرسید
_چطور پسرم؟!
صدای خنده ی احمد نزدیک بود کـه من را هم منفجر کند ، اما خیلی زود دستم را جلوی دهنم گرفتم و مانع شدم
_به هرحال هرکسی بـه نـــورآ نگاه کنـه ، متوجه مـیشـه
افسانـه خنده ای تصنعی سر داد و با لحنی کـه دلخوری درون آن کاملا مشـهود بود گفت
_احمدرضا جان، خودِ نورآ تصمـیم بـه رژیم گرفت ، وگرنـه خدای من شاهده کـه کوتاهی از من نبوده
_مادرِ من ، خدای شما هم اگر شاهد باشـه ، بازم من نمـیتونم چیزی رو کـه مـیبینم کتمان کنم ، من داشتم مـیرفتم این نزدیکه هشتاد نود کیلو بود
برای اینکه جلوی این بحثه بـه ظاهر شوخ را بگیرم خندیدم و دستم را روی دست ِ افسانـه کـه کنارم نشسته بود گذاشتم
_افسانـه جون ، احمد شوخی مـیکنـه ..به دل نگیر
افسانـه تابی بـه موهای تازه هایلایت شده اش داد و گفت
_نـــورآ جآن ، احمــــد رضا!!
با خنده ی احمد منـهم کنترل خنده هایم را از دست دادم..
_احمــد...
نگاه پر اخم ِ بابا را کـه دیدم سریع "رضــا" را بـه اسمش اضافه کردم
_مـیشـه سالاد و بدی اینور؟!
ظرف سالاد را بلند کرد و رو بـه رویم گذاشت
_با سالاد خودت و سیر نکن ، برنج به منظور جلوگیری از ریزش مو خیلی خوبه.
نصفِ بیشتر سالادِ توی ظرف را درون بشقابم خالی کردم
_بهتره بـه موهای من یـه نگاه بندازی ، مـیفهمـی همچین هم نخوردنش ضرر نداشته
شانـه ای بالا انداخت و از دستپخت ِ واقعا بی نظیره مادرش نوشِ جان کرد
با آمدن احمد، مدت زمانِ غذا خوردنمان هم اضافه شد ، قبل تر ها به منظور نـهار یـا شام اتاق خودم مـی ماندم ، اما با آمدن احمد ، بغیر از اینکه ماندن درون اتاق بی احترامـی بـه افسانـه و او مـیشد ، حتما زمان ِ نـهار و شام و خوابم را هم تغییر مـیدادم.
ادامـه ی وقت ِ نـهاری بـه تعریف های احمد از دانشگاه و رشته ی مطالعه شده و محل زندگی اش پرداخته شد ، حداقل اگر بابا و افسانـه جان ، این تعریف های تکراری را دوست داشتند و بلد بودند با شنیدنش ذوق کنند ، به منظور منی کـه همـین حرف ها را شش سال پیش شنیده بود کاملا حوصله سر بر بود.
جلوی خمـیازه ام را گرفتم و بشقاب خالی غذایم را زودتر از بقیـه بـه آشپزخانـه بردم
شستن ظرف ها بهم آرامش مـیداد ، صدای آب و سفیدی ِ بشقاب ها...از بین رفتن کثیفی ها و براق ظرف ها...
همـینطور کـه مشغول شستن بشقاب های خود بودم افسانـه و احمد بقیـه ظرف ها را کنار سینک گذاشتند و با توجه بـه اصرار های هر دو راضی نشدم کـه شستن ظرف ها را از دست بدهم.
هووی من درون آشپزخانـه ماشین ظرفشویی ِ چهارنفره مان بود کـه هر وقت حوصله شستن ظرف ها را یـا توان ِ ایستادن پای ِ سینک را نداشتم ، خوشیِ شستن کثیفی ها بـه او محوّل مـیشد.
صدای افسانـه را کـه با آب و تاب از داماد ِ جدید خانواده مان به منظور احمد مـیگفت را مـیشنیدم.
بیشتر تعریف هایش درست بود ، بـه جز زیبایی ...
مرد هم مگر زیبا مـیشد!؟ مردها یـا جذابند یـا جذاب نیستند!! زیبایی فقط به منظور توصیف زن هاست...زن ها یـا زیبا هستند یـا زیبا نیستند...
به حرف های احمقانـه ای کـه با خودم مـیزدم خندیدم.
افسانـه به منظور احمد از عروسی امشب گفت و اصرار کرد کـه اوهم حتما همراه ما باشد.
هرچقدر هم کـه احمد امتناع مـیکرد بی فایده بود ، چون با درخواست ِ بابا ، محال بود بـه حرفش گوش ندهد و همراهی نکند.
اما همچنان احمد ، بـه شدت از آمدن امتناع مـیکرد و اصراهای افسانـه هم تمامـی نداشت.
با تمام شدن ظرف ها دست هایم را کـه از سرما قرمز شده بودند داخل جیب شلوارِ ضخیمم فرو بردم و از آشپزخانـه بیرون آمدم.
افسانـه درون تلفن همراهش چیزی را بـه احمد نشان مـیداد کـه بابا متوجه حضورم شد.
_نــــورآ جان اگر فکر مـیکنی چشمت ممکنـه عفونت کرده باشـه ببرمت پیش ِ دکترت
نمـیدانم درون تلفن ِ افسانـه چه بود کـه احمد سرش را بلند نکرد اما افسانـه از روی صندلی بلند شد و با عجله بـه سمتم آمد
_وای ، خیلی قرمزه نــورآ جان ،
_چیزی نیست ، مـیرم با چایی مـیشورم ، نگران نباشید
پله ها را بالا رفتم و متوجه صدای آرام ِ افسانـه شدم کـه چیزی را بـه بابا مـیگفت ، اهمـیتی ندادم و به اتاقم پناه بردم ، اتاق را زیر و رو کردم اما دیشب ، خوب بـه خاطر نداشتم کـه قطره ای کـه احمد بهم داده بود را کجا گذاشتم
توی آینـه بـه کاسه ی خون آلود چشم هایم خیره شدم...
چقدر مـیترسیدم هربار کـه سفیدی چشم هایم سرخ مـیشد...اما حالا...
ضربه ای بـه در اتاق خورد ...
افسانـه اگر بی خیـال دکتر و دوا و درمان مـیشد ، بابا دست بردار نبود.
_تویی؟!
_ گفت صدات ب باهاش بری آرایشگاه
حرفش را کـه گفت پشت بهم کرد و چند قدم ازم دور شد...
_احـــمد؟!
ایستاد و در حالی انگار درون عالم دیگری بـه سر مـیبرد گفت
_حنابندون ِ دیشب مختلط بود!؟
متوجه هدفش از پرسیدن این سوال نشدم.
_یعنی چی؟
قدم های رفته را بـه سمتم برگشت
_منم عروسی امشب و مـیام ،
با تعجب بـه صورتش خیره شدم ، نگاهم مـیکرد ولی فکرش اینجا نبود...
_گیج مـیزنی چرا؟ چیزی شده؟
دستی درون هوا تکان داد
_ولش کن ، با مـیری آرایشگاه؟!
چهره ی منزجری بـه خود گرفتم و با ناراحتی پا بر زمـین کوبیدم
_ تو خیلی رو اعصابه منـه
نگاهش با تعجبی مضحک از پاهایم بـه چشم هایم رسید
_خجالت بکش ، بیست و نـه سالته!!
باو لوچه ای آویزان سرم را بـه دیوار تکیـه دادم و نالیدم
_تا منو نبره آرایشگاه و موهام و رنگ نذاره ول نمـیکنـه ،
با خنده ضربه ای بـه نوک ِ بینی ام زد
_خب رک و راست بگو نمـیخوای
_بابام ...
منظورم را متوجه شد و خندید...
_قطره ای کـه دادم و نریختی؟
ابروهایم را بالا انداختم
_گمش کردم...
بینمان یک قدم فاصله بود کـه جای خالی را کم کرد و به سمت خم شد ، صورت درست مقابلم بود کـه دستش بـه کنارِ پایم برخورد کرد
پیش از اینکه پایم را عقب بکشیم دستش را درون جیب شلوارم فرو برد
_گذاشتی تو جیبت!
قطره را بیرون آورد و جلوی چشمانم تکان داد ...
خندیدم..
_خودت گفتی پیر شدم ، اینم اثرات ِ پیریِ
قطره را از دستش قاپیدم و به اتاقم برگشتم....
لباس هایم را پوشیدم ، بهتر بود اینبار را هم بدون تذکر بابا همراه افسانـه مـیرفتم.
به لطف رفت و آمد های مدامِ افسانـه بـه آرایشگاهِ مدِ نظر، احساس راحتی کردم ، بـه علاوه کـه آرایشگاه خیلی خلوت بود و به جز من و افسانـه مشتری ِ دیگری نبود ،
رنگ ِ فندقی، موردِ پسند ِ افسانـه بود..همان رنگ را به منظور موهای من انتخاب کرد ، به منظور خودم هم فرقی نمـیکرد چه رنگی باشم ، ترجیحا رنگ موهای خودم را کـه پرکلاغی مـیزد بیشتر دوست داشتم.
نزدیک بـه دو ساعت رنگ شدن موهایم طول کشید ، بماند کـه سشوار کشیدن هم بـه آن زمانِ خسته کننده اضافه مـیشد.
کارم کـه تمام شد زودتر از افسانـه بـه خانـه برگشتم.
آرایش صورت کاری نبود کـه از پسش بر نیـایم و نیـاز بـه آرایشگر باشد
پذیرایی ِ خانـه خلوت بود و صدایی از جایی درون نمـی آمد.
جلوی آینـه ِ قدی ِ پذیرایی ایستادم و به چشم هایم کـه همچنان سرخ بود خیره شدم ،
قطره ای دیگر درون چشم هایم ریختم و در حالی کـه با چشم هایی بسته بـه سمت نزدیک ترین مبل مـیرفتم ، دستِ گرمـی دستم را گرفت
_کم کم حتما تمرین کنی ، با این رویـه پیش بری ، قبل رفتنم کور شدنت و مـیبینم
اگر صدایش را هم نمـیشنیدم ، از گرمای همـیشـه متعادل دستانش و حتی از گام های بی صدایش مـیتوانستم حدس بی کـه دستم را گرفت احمدرضاست...
راهنمایی ام کرد و روی مبل نشستم...باهایی کـه روی هم کش مـی آمدند بـه سمتی کـه صدایش مـی آمد سرم را نگه داشتم
_رنگش روشنـه ، یکم تیره تر بود سن و سالتو نشون نمـیداد
متوجه نشستن اش شدم.
_نگران نباش ، همـینطور کـه تو، این سن و سال و داری دووم مـیاری ، منم مـیارم!
کوتاه خندید و بعد از چند لحظه پلک هایم را باز کردم.
_خوشگل شدم اینجوری نیگام مـیکنی؟!
لبخندی کوتاه زد و در حالی کـه نگاهش بـه مسیر اتاق خوابِ پدرم بود گفت
_تو عکسات قشنگ تر بودی ، حداقل خنده هات باورپذیر تر بود.
پلکی زدم و شالم را از روی سرم برداشتم، تابی بـه موهایم دادم ، بوی رنگ مـیداد!
_تو عهام از ته دل مـیخندیدم چون اون یـه نفر هنوزم جزوِ فالوورهام هست!
احمد ابرویی بالا اندخت و دستی بـه ته ریشِ مرتب ِ صورتش کشید
_لایکم مـیزنن؟!
با خنده ای کـه هر لحظه بیشتر کش مـی آمد جوابش را دادم
_سه سالِ پیش ، به منظور تولدم کامنت هم گذاشت
ابرویش را بـه مراتب بیشتر بالا برد و تکیـه اش را از مبل برداشت و کمـی بـه جلو خم شد
__جالب شد!! حالا چی گذاشت؟
با خوشحالی نفسم را بیرون فرستادم و در حالی کـه دلم هم مـیخندید گفتم
_سه که تا نقطه!
باهایش قیـافه ی چندشی بـه خود گرفت
_یـه طوری گفتی کامنت هم گذاشت کـه من فکر کردم چی نوشته..توی سه نقطه اش اینـهمـه نیشِ باز بود؟!
با دلخوری نگاهش کردم و در حالی کـه خودم هم بـه اتاق بابا خیره شده بودم گفتم
_سه نقطه یـه رمز بود بین ِ ما ، یعنی اینکه دلم گرفته باهام حرف بزن
_باهاش حرفم زدی؟
_نـه ، خطش خاموشـه
به مراتب چهره اش از قبل چندش تر شد ، طوری کـه دستم را بـه سمت صورتش بردم و کف دستم را با حرص بر روی صورتش کشیدم کـه مچ دستم را روی هوا گرفت
_تولد های بعدی چی؟
خنده روی لبم ماسید ...
_هیچی...فقط لایک
_پس حتما پایی درون مـیونـه...وگرنـه سه نقطه مـیشد چهار نقطه پنج نقطه...
با خنده هایش ناراحتی ام بیشتر مـیشد...بعید نبود حرفِ احمدرضا درست باشد.اما دوست نداشتم بـه تمام شدن ِ آن همـه اتفاق خوبی کـه بعد از همان سه نقطه درون ذهنم منور شده بود خاتمـه بدهم
_خبر دیگه ای ازش نداری؟ هنوز درس مـیخونـه ؟ سربازی رفت؟ کجا کار مـیکنـه ؟
مچ دستم را ازپنجه ی قوی اش بیرون کشیدم
_مـیدونم ولی بهت نمـیگم ، که تا تو باشی منو مسخره نکنی.
خندید و دستم را گرفت
_تو چی؟ پیجش و فالو کردی؟!
با ناراحتی سرم را بـه نشانـه ی "نـه" تکان دادم
_روم نشد ، یعنی، بیشتر ترسیدم ، گفتم شاید با یکی عبذاره کـه دیدنش ...
پیش از اینکههایم بلرزد صدای بابا نجاتم داد
_چه رنگ ِ قشنگی نــــورآ جان
دستم را احمدرضا رها کرد و به احترام بابا ایستاد ...
**********
توی ماشین کنار احمدرضا نشستم و با صدای موزیک ِ ملایمـی کـه از ضبط ماشین ِ بابا بـه گوش مـیرسید ، پلک هایم را روی هم گذاشتم.
_اون کفش قبلی بهتر بود ، چرا نذاشتی بپوشم؟!
شانـه هایمان بهم چسبیده بود کـه با مشتی آرام کـه بر روی پایش زدم کمـی فاصله گرفت و خندید
_عجبا ، بهت مـیگم تو با اون کفشـه ده سانتی، قدت مـیشـه صد و هشتاد و پنج ، دوست ندارمـی از خودم بلندتر کنارم راه بره
افسانـه خندید و به مراتب پشت سرش صدای خنده های بابا بلند شد.
_مسخره ، اون کفشم مجلسی بود ، این به منظور محل کارمـه
شیشـه ی ماشین را کمـی پایین داد و انگشتانش را بیرون فرستاد
_چه هوای ِ خوبی شده
نگاهم به منظور لحظه ای بـه دانـه های برفی کـه به شیشـه ی ماشین مـیخورد تلافی کرد....
کمـی شیشـه را پایین دادم و دستم را بیرون بردم ، خنکای بادی کـه به صورتم مـیزد دلنشین بود ، دانـه های برفی کـه به محض برخورد با دستانم آب مـیشدند ، ثابت مـیکرد کـه من هنوزم تب دارم...
"نـه! انصاف نبود کـه آنقدر دور باشم کـه نتوانم درون این شب زمستانی تو را بـه آغوش بکشم و آرامم کنی.این شب آنقدر تاریک هست که درون سیـاهی اش فرو بروم و برای تنـهایی ام آرام اشک بریزم.ما محکوم بـه درد ، ما محکوم بـه درک هستیم!"
_سرما مـیخوریم!!
با صدای احمدرضا ، با اخمـی کـه به لبخندش روانـه کردم ، شیشـه را بالا دادم .
کت و شلوار ذغالی اش بویِ نویی مـیداد ،
_اونورِ آبیِ؟!
به کراوات خوش رنگش دست کشید و عادی جوابم را داد
_آره ، یک سال پیش خ ولی پیش نمـی اومد بپوشم
با صدایی بلند تر ، طوری کـه افسانـه صدایمان را بشنود گفتم
_به روی خودتم نیـار کـه باید سوغاتی مـیاوردی ها ، احــمد آقا!
نوچ بابا مـیان خنده های بلندِ احمدرضا گم شد
اگر جای او نشسته بودم حتما اخم ِ غلیظ و اشاره ی افسانـه را بـه بابا مـیدیدم.
جلوی باغ ماشین را پارک کرد ، همان بدوِ ورود ، یکی از عموهایم را دیدیم ، سلام و احوالپرسی شان با افسانـه و پدر آنقدر پر آب و تاب بود کـه هرکسی ما را مـیدید خیـال مـیکرد چند سالی مـیشود از هم بی خبریم..
به عموهایم دست دادم و پشت احمد ایستادم ، چشم های عمو و زن عمو برق افتاد وقتی بابا احمدرضا را معرفی کرد...آخرین باری کـه او را دیده بودند همان چند سال ِ پیش بود و حالا اینـهمـه تغییر درون ظاهر احمدرضا حداقل من یکی را امشب از جواب بابت لاغری و بی رنگ و رویی و هرچیزِ مسخره ی دیگر نجات مـیداد.
احوالپرسی با عمو بهروز کـه تمام شد ، قوم و خویشی دیگر جلو آمد ، بدون آنکه خودم را بـه احوالپرسی هایی تکراری محدود کنم ، از بقیـه جدا شدم و داخل باغ قدم برداشتم.
به هرکسی کـه چهره اش آشنا مـیزد و سلامـی مـیکرد فقط با لبخند سری تکان مـیدادم.
هوا سرد بود و بیشتر از این نمـیتوانستم منتظر بقیـه باشم ، پدر داماد کـه مرد معدب و مـهربانی بـه نظر مـیرسید درون را برایم باز نگه داشت و داخل تالار شدم.
تقریبا مراسم ِ جشن شروع شده بود ، صدای بلندِ آهنگ و خواننده ای کـه صدایش بی شباهت بـه مـهستی نبود ، به منظور چند لحظه ای کنارانی کـه مشغول یدن بودند ایستادم...زنی کـه خواننده بود پیرهن بلند قرمزی بـه تن داشت و موهای ی ِ بلندش را کـه تا کمر مـیرسید زیبایی اش را دو چندان کرده بود.
_منتظر مـیموندی اتفاقی مـیفتاد؟
دست احمدرضا پشت کمرم نشست ،
به خواننده ی زنی کـه کم با ادا و اطوارهای شیرینش دلبری نمـیکرد اشاره کردم
_چه صدایی داره
دستش را بیشتر بـه دور کمرم حلقه کرد و سرش را کنار صورتم نگه داشت
_بیم؟!
با آرنج بـه پهلویش ضربه ای زدم
_چقدرم بلدی
دستم را گرفت و هر دو بـه سمت یکی از مـیزهایی کـه دور تر از بقیـه بود قدم برداشتیم ، احمدرضا را به منظور حفاظت از تنـها مـیزِ خالی، روی صندلی نشاندم .
رژسرخ را رویـهایم کشیدم ، چشم هایم هنوز قرمز بود اما نـه بـه قرمزی امروز صبح و حتی دیشب...
پالتوی چرم ام را آویزان کردم و بعد از احوالپرسی با یکی از هایم جلوی آینـه ی قدی ایستادم...
لباس لمـه ی مشکی با دانـه های ریز نقره ای روی تنم حسابی نشسته بود ، از بالا که تا پایین تنگ و یکدست بود ، بالای لباس روی کج بود...یکی از دستانم بود و آن دستم آستینی که تا اواسط ِ ساقِ دستم داشت...سوختکی شانـه ی چپم را همـیشـه حتما مخفی مـیکردم !
پوستِ سفیدم مـیان ِ سیـاهی لباس مـیدرخشید ، شوقی بـه دل نداشتم ، شاید اگر اصرار افسانـه نبود ، به منظور رنگ موهایم و تغییر فرمِ ابروهایم هم بـه آرایشگاه نمـیرفتم...
لباس هایم را هم خودش انتخاب کرده بود ، روزی کـه برای خرید لباس به منظور خودش رفته بود ، چند عفرستاد و منـهم مـیان ِ عهای مختلفی کـه رسیده بود ، این لباس را انتخاب کردم.
یک دور جلوی آینـه چرخیدم ، پشت ِ لباسم یک دنباله ی کوچک داشت.دامنم را بالا دادم ، کفش های نقره ایِ قشنگم را بـه خاطر احمدرضا نپوشیدم ، ولی همـین مشکی های ساده هم بد بـه نظر نمـیرسید.
دستی بـه موهای فندقی ام کشیدم کـه حلقه حلقه سشوار شده بود و دورم ریخته بودم.
از رختکن بیرون آمدم ، صدای موسیقی کر کننده بود ، درون آن تاریکی محضی کـه فقط قسمت ِ یدن با نورهای رنگی روشن بود ، مـیزمان را دیدم..
از کنار چند نفری کـه نمـیشناختم ، گذشتم و با دیدن افسانـه و بابا کنار احمدرضا لبخند زدم ،
افسانـه بلند شد و چند صندلی را جلو رفتم که تا کنار احمدرضا بشینم.
_خیلی قشنگ شدی عزیزم
نگاهم بـه بابا بود کـه از افسانـه تشکر کردم و سرم را نزدیکش بردم
_بابا چرا اخم کرده؟!
نگاهم بـه افسانـه بود کـه چشم هایش بابا را زیر نظر گرفت
_چی بگم ؟!
_چیزی شده؟!
بازویم را احمدرضا لمس کرد ، سرجایم برگشتم و با نگرانی بـه چشم های او کـه در تاریکی برق مـیزد خیره شدم
_جلوی درون با عموم بحثش شده؟!
سرش را بـه نشانـه منفی تکان داد و در حالی کـه به بقیـه مـهمان ها نگاه مـیکرد گفت
_اخلاق ِ پدرتو کـه مـیشناسی ، تو مـهمونی بقیـه ام کافیـه یـه نفر خلاف مـیلشون پیدا بشـه ،
_از کی خوشش نمـیاد؟ ما کـه با فامـیلای خودمون مشکل آنچنانی نداریم ، فامـیلای فرهادم کـه نمـیشناسیمشون.
به چشم هایش زل زده بودم و او بی تفاوت بـه اطراف چشم مـیچرخاند ، نگاه ِ بی ریـایش همـیشـه زبان زد ، بود اما امشب پیش از پیش چشم مـیچرخاند !
با حرص دندان هایم را روی هم فشردم و نگاه از چشم های هیزش گرفتم.
صدای کرکننده ای کـه بپا بود را مـیتوانستم تحمل کنم ، اما ِ نورهای مختلفی کـه چشمانم را اذیت مـیکرد ، نـه!
دلواپسِ اخم های بابا بودم کـه ناغافل احمدرضا بـه سمتم چرخید و جلوی دیدم را نسبت بـه طرف دیگر سالن گرفت
با تعجب نگاهش کردم
_دیوونـه
نگاهِ سرگردانش روی برهنگی تنم نشست
_لباست چه قشنگه
_خونـه تنم ندیدی؟!
نگاهی بـه ساعت مردانـه و بند استیلش انداخت
_کم کم دارم کنترلم و از دست مـیدم
واقعا کـه حرف ِ خنده داری مـیزد ، احمدرضا و هیجانات عروسی؟ محـــال بود!
_تعارف نکن ، فکر کنم عروس ، همون گلیدا بود کـه خوشت مـی اومد ازش ، حتما تا الان رسیده باشـه
سرش را چند بار با ریتم آهنگ تکان داد
_اگر اونم مثل تو لاغر کرده باشـه چی؟!
مشت محکمـی بـه بازوش زدم
_بیشعور ، اون همـه گوشتاش تو یـه نقطه جمعه ، به منظور اینکه خیـالت و راحت کنم ، نیم گرمم از وقتی دیدیش کم نکرده ، پاشو برو دنبالش..مثل پیرمردا ورِ دل من نشین
جیغ ها و سوت ها کرکننده شدند ، همـه بـه سمت ِ درون ِ ورودی هجوم بردند ، ماشینی بلند و ریتمـیک بوق مـیزد.
بابا و افسانـه هم بلند شدند ، لبخند مردانـه ای رویـهای بابا نشسته بود و دیگر خبری از اخم های چند لحظه پیش نبود.
احمدرضا با سرش بـه بیرون اشاره کرد
_اومدن
سری تکان دادم و بی خیـال بـه سمت مـیز خم شدم ، پوست موز را مـیکندم و به ازدحامـی کـه جلوی درب ایجاد شده بود چشم دوختم.
از شلوغی تالار کم شده بود و همـه بـه سمت بیرون مـیرفتند ،
برای اینکه احمدرضا را معذب خودم نکنم اصرا کردم که تا او هم مثل بقیـه همراهی کند..
نورها ...صداها...ها...دودها...
برایم خسته کننده ترین ساعت ها را رقم مـیزدند ،
هر از گاهی کـه نور چشمانم را اذیت مـیکرد ، سرم را پایین مـی انداختم و با بازی های تبلت ِ بچه ی احسان خودم را مشغول مـیکردم.
مرحله ی آخر رسیده بودم کـه امـید ، بچه بغل بـه سمتم آمد
_ عمو ، یـه ت بـه خودت بده ، زخمِ بستر مـیگیری
کنار احمد نشست و در حالی کـه با او خوش و بش مـیکرد ، ش بهانـه ی تب لتش را کرد..دوست نداشتم حالا کـه قِلقه بازی ها دستم آمده تب لت را تحویلش دهم..
اما وقتی بـه گریـه افتاد احمدرضا تب لت را گرفت و به دست آیسان داد.
حرف های احمدرضا و امـید را نمـیشنیدم ، فقط گاهی کـه صدای خنده هایشان بلند مـیشد سر مـیچرخاندم و به خنده هایشان لبخند مـیزدم.
بدلیجات نقره ای کـه دور مچ دستم حلقه شده بود ، چشم هایم را مـیزد ، بازی با حلقه های دستبند را پیش گرفته بودم کـه پدر عروس ، عموی کوچکم صدایم زد...
_نــــورآ جان
به احترامش بلند شدم و با لبخند از جلوی صندلی ها رد شدم ...
به آغوشم کشید و دستی بـه موهایم کشید
_ تو چرا یـه گوشـه نشستی ،
عمو جآن...تو دیگه چرا؟! سال هاست هرکسی کـه ساکت بودنم را مـیبینم ، مـیپرسد و من فقط لبخند مـی ، هیچ کدام از شما محرم ِ من نیستید ،
نبودید که تا برای پایین آوردن بابا از خرِ شیطان بـه سراغ شما بیـایم...حمایت های شما ، عیدی ها سنگین و شادباش های پر پول هست و بس ...حمایت های شما همـین دعوت بـه و نوشیدنی ست ، حمایت های شما تنـها دستیست کـه گاه گاه پشت کمرم مـینیشیند که تا بگوید ما هم هستیم.
_مـیرم عمو جان ، چشم
دستم را گرفت و چند قدمـی با خودش من را هم کشید ،
_باید خودم ببرمت
برگشتم و به چشم های خیره ی احمد رضا نگاه کردم ، درون نگاهم التماس به منظور نجات بود ، شلوغی حالم را بد مـیکرد ، جیغ های کرکننده بیشتر...دست دیگرم را کمـی بلند کردم که تا متوجه شود و برای کمک بـه سمت بیـاید اما درون شلوغی آدم هایی کـه شاد و سرخوش درون حال یدن بودند ، احمدرضا را گم کردم.
شاید حتما به عمو و بقیـه اقوام حق مـیدادم ، درست چند سال ِ پیش ، وقتی کـه عروسی ها تنـها صدای جیغ و سوت های من بود کـه بقیـه را وادار بـه همراهی مـیکرد ، یـا وقتی اولین نفری کـه برای یدن پیشقدم مـیشد و با شوق و حرارت بقیـه را هم گرم مـیکرد ، من بودم.
حالا تنـها بهانـه ای کـه برای اینـهمـه عوض شدن بـه دیگران مـیدادم ، بالا رفتن سنم بود...
گیلدا را دور تر از خودم دیدم ، با پسری کـه پشتش بـه من بود گرم مشغول یدن و خندیدن بود.
بهتر بود مزاحم او نمـیشدم.
برای همان چند دقیقه ای کـه عمو منتظرم ایستاده بود و با لبخند تماشایم مـیکرد خودم را بـه عروس عموهایم رساندم و در حالی کـه برای های آن ها دست مـیزدم ، خودم را تکان مـیدادم.
"یـه چترِ خیس و دریـا کنار و پرسه های عاشقانـه"
لبخند روی لبم نشست ..آهنگ ِ موردِ علاقه ام را مـیخواند...
خودم را از چشمان ِ عمو مخفی کردم و گوشـه ای از تالار کـه نزدیک بـه نده های پر جنب و جوش بود ، ایستادم.
چشم هایم را ریز کرده بودم و در آن حد ِ فاصله ی پلک هایم، آشناها را مـیدیدم.
خدمتکار با سینی حاوی نوشیدنی های مختلف جلویم ایستاد
دستم را جلوی بردم که تا نوشیدنی قرمز را انتخاب کنم ، اما درست همان لحظه کـه انگشتانم ، خنکی لیوان را لمس کرد، دستی مردانـه جلو آمد و جام را زودتر از من برداشت
بوی عطر همـیشـه آشنا لبخند روی لبم آورد ...
حضور همان مردی کـه پیش از من بـه سینی خدمتکار دست برد را درون کنار خودم احساس کردم ، بی آنکه بـه سمتش برگردم ، سرم را کمـی بـه سمتش خم کردم ، شلوار مردانـه ی مشکی و کفش های براق و واخورده ی همان رنگ...کمـی بیشتر دوست داشتم کنارم بایستم...بوی عطرش خاطره انگیز بود...
هر شب قبل از خواب کمـی درون اتاقم مـیزدم ، لباس های با جا مانده از او ، هنوز هم بوی همـین عطر را مـیداد..
_برنمـیدارید؟
با ناراحتی بـه داخل سینی نگاه کردم و از خدمتکار تشکر کردم
_نـه ممنون
لبخند زد ...اما پیش از رفتنش صدایی نگهش داشت
_مـیشـه بـه من یـه شربت دیگه بدید ، اینم به منظور خانوم
نفسم رفت...صدایی سرم بـه گوش خورد کـه خون درون تنم یخ بست.
سرِ زیر انداخته ام از روی کفش هایش بالا آمد...و فقط چند صدم ثانیـه روی تیله های مشکی اش ماند...
قلبم تند نمـیزد، قلبم اصلا نمـیزد کـه بخواهد تند بزند ، دستم را روی کشیدم ، آروم باش!
طبقِ عادت گذشته اش جام را تکانی داد وزد...جام دیگر را جلوی چشمانم تکان داد ، قرمزی های چشم هایم بـه قرمزی ِ مایع ِ داخل جام کشیده شد...
_بزن گرم شی
دستم را پیش بردم و جام را گرفتم ، خیره خیره نگاهم مـیکرد ، فقط چشم هایمان نشان آشنایی داد
یک دستش را بـه جیب زده بود و با دست دیگرش نوشیدنی را تکان تکان مـیداد
_فکر نمـیکردم دوستم ، از قوم و خویش شما زن بگیره
عرق روی تیره ی پشتم نشست ، نفسم دوباره رفت ،
فاصله ی بینمان را پر کرد و دستش را زیر جامم برد ، بالا آوردش ...تا نزدیکهایم...
لبه ی جام ، بههایم چسبید ..با فشار ِ اندکش دهانم پر شد ...یک جا پایین فرستادمش ...جرعه ای دیگر نوشید و با خنده جام را از رویـهایم پایین کشید
_زیـاده روی نکنی بهتره
جام را از دستم گرفت و با خود برد ، روی نزدیک ترین مـیز هر دو جام را رها کرد و با لبخند برگشت.
ماتم بود ، انگار کـه زمـین و زمان ایستاده باشد و من و او درون برزخ چشم درون چشم مانده باشیم.
چراغ هایی کـه بالای سرمان روشن مانده بود خاموش شد و هالوژن های کوچک فقط روشن ماند
بوی عطرش زیر مشامم پیچید ، سرگیجه ای درون سرم بـه راه افتاده بود کـه او را درون حال چرخیدن بـه دورِ خود مـیدیدم ،
صدای خش دارش ، لرزاندم...
_نوبتیم باشـه ، نوبت ِ منـه ، بیم!؟
نگاهم روی انگشتان کشیده و مردانـه اش بود..نفسم را حبس کرده بودم و صدایی از من درون نمـی آمد.
گرمایی دست و کمرم را گرفت ، بـه سمت جمعیت بردم...
خواننده آرام شروع بـه خواندن کرد...
سلطان قلبم تو هستی...
ارتباط چشم هایش یک لحظه هم قطع نمـیشد ، نگاه لعنتی وارش...لبخند ِ کوتاه و ناآشنایش ...
مرا بـه سمت خودش کشید و آرام آرام تکان خوردیم.
یک دستم مـیان پنجه های مردانـه اش بود و آن دستم بر روی سر شانـه های پهنش...من این مـیان چه مـیکردم؟!
"دروازه های دلم را شکستی ...پیمان ِ یـاری بـه قلبم تو بستی..."
سرش را روی صورت ِ حیرت زده ام خم کرد ، نفسش بـه صورتم خورد ، تن یخ زده ام گُر گرفت و دلم ریخت
_با من پیوستی؟!
نفس بلندی کشیدم ، با تعجب بههایم خیره شد ...به زور چند کلمـه را کنار هم چیدم
_بــ..ذار...بــر...م
نفسش زیر گوشم خورد...
_خیلی وقته رفتی ،
نگاهش رفت روی پوست ِ ی تنم ، آنقدر نزدیک بود کـه نفسش بـه مژه هایم برسد و چشمانم را گرمای نفسش بسوزاند
_پدرت داره نگامون مـیکنـه !
قدرتی درون خودم نمـیدیدم کـه سر برگردانم و ازی کمک طلب کنم ، من فقط مات ِ چشم هایی بودم کـه به التماس های نگاهِ من مـیخندید.
مردم و زنده شدم...نگاهش کشدار شد ....زانوهایم شل شد ...انگار کهی زمـین را از زیر پایم بکِشد...
هر دو دستم را محکم گرفت و مانع از افتادنم شد ، چشم هایم رمق ِدیدن را کم کم از دست مـیدادند کـه فشار دستانش را بیشتر کرد ، بالا کشیدم...
_هی هی ، زوده به منظور افتادن ، هنوز که تا آخر این آهنگ مونده
پلک هایم را روی هم انداختم ، نوک کفش هایم روی کفش هایش بود کـه پیشانی ام را بـه اش چسباندم.
دست هایش را پایین تر آورد ، کمرم را محکم نگه داشته بود کـه نیفتم؟
مگر نمـیبینی لرزش تنم را ؟ من بـه این همـه نزدیکی بـه تو جنون دارم..
تنم لرزش خفیفی گرفته بود ، نفسم پله پله شد..
سرم را بالا آوردم ...
از بالا نگاه ِ من این همـه خنده داشت؟!
با ترس و صدایی لرزانزدم
_نــ..یفت...م؟!
پاهایم قوتی به منظور نگه داشتن نداشت ، اگر ولم مـیکرد حتما بـه زمـین مـیخوردم.
سرش را روی صورتم خم کرد و با نیشخندی کـه ناآشنا بود جواب ِ التماس نگاهم را داد
_نگران نباش ، پدرت دستتو مـیگیره ، مراقبته ..!!
گوشـه ی لبش بیشتر کش آمد...لبه ی پرتگاهی بودم کـه اگر دستانم را رها مـیکرد ، هیچنمـیتوانست بـه دادم برسد.
التماسم بیشتر شد ..
با بغض اسمش را صدا زدم...
_اعــــلاء
با یک نیشخند گرمای دستانش از دور کمرم باز شد...
پیش چشمانِ خوشحال و لبخند ِ طولانی اش ، رهــــا شدم ...
انگار کـه عمقِ زمـین ِ خالی شده ی زیر پایم ، بـه صدها متر برسد،
پایین و پاییـــن تر رفتم ...
من ، پیــشِ چشــمانش سقــــوط کـــردم و او ، فقــط خـــندید...
نگار کهی سنگینی پشت پلک هایم را آرام آرام برمـیداشت.قبل از باز شدن پلک هایم احساس دردی درون کمر و پاهایم داشتم.
کمـی کـه پلک هایم از هم فاصله گرفت ، خود را درون اتاق احمدرضا دیدم.نیم خیز شدم کـه دردی درون کمرم پیچید.طاقت آوردم و از روی تخت پایین آمدم. چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم ضعف داشتم و آهسته قدم برمـیداشتم ، درون اتاق را بی صدا باز کردم ، جز احمدرضا کـه روی مبل خواب بود ، خبری از بابا و افسانـه نبود.
خانـه تاریک ِ تاریک بود و تنم خشک شده بود...
مسیر آشپزخانـه را پیش گرفتم...ضعف داشتم ، انگار کـه یک عمر هیچ چیزی از گلویم پایین نرفته باشد، احساس خشکی شدیدی درون گلویم بـه کنار ،ضعف و دل پیچه ام را کجای دلم مـیگذاشتم؟
چراغ آشپزخانـه را روشن کردم ، داخل یخچال پلو مرغ ظهر مانده بود ، سعی کردم بی صدا به منظور خودم غذا گرم کنم اما انگار کـه گشنگی ام به منظور یک وعده و دو وعده نبود ، دلم نیـامد نیمـی از غذا را گرم کنم ...همـه ی ظرف را توی ماکرو گذاشتم ...
صندلی را عقب کشیدم و آرام نشستم ، کمر و پاهایم درد مـیکرد ، مگر افتادن از فاصله یک متر و هفتاد سانتی چقدر دردناک هست که من اینـهمـه ضعف دارم؟
نگاهم بـه دقایق باقی مانده ی ماکرو خشک شده بود...از درد چشمانم را بستم و به پشت کمرم و پایین ترش دست کشیدم...من یک بیمار ویروسی بودم؟ من نـه...ما اعــــلاء جان!!
"استخوان های کتف ام بیرون مـیزند.مثل دو قله ، دو قله ای کـه بینشان دره ای دارد.دره ای درون امتداد گردن ِ بلندم کـه پاتوق ِ صورت زبرتوئه! عادت داری کـه صورتت را بگذاری این جا،توی این دره فرو ببریش و من از قلقلک ریش های خرمایی رنگت کیف کنم..امتداد دره کـه بالا بیـایی ، مـیرسی بـه دریـای موهایم...خودت را غرق مـیکنی لابه لایشان و موج موج بوسه ازهایت مـیفرستی بـه موهایم <مـی کُشـه این موهات آدم و...> مـیگویی این را هربار...و صورتت را بیشتر فرو مـیدهی توی موهایم که تا من غرق تر شوم درون بالشت سفیدی کـه کناره هایش لک برداشته ، لک های زرد و سیـاهی کـه حاصلِ کار چشم هایم است.شب ها کـه سیـاهه مداد چشم هایم با شوریـه اشک هایم قاطی مـیشود ، حاصل اش مـیشود لکه های زرد و سیـاه کناره های بالشت <چشم هات وحشیـه ، خیس کـه مـیشـه جنون زده مـیشم !> هربار کـه زول مـیزنی توی چشم هایم این را مـیگویی...و من حالا مـیدانم کـه باید تمام فعل هایم را ماضی کنم"
چشم هایم را بستم...چند نفسِ عمـیق کشیدم ...بلند و پشت ِ هم...به گمانم خوب شده ام...
با صدای ماکرو نفس بلندی کشیدم و بلند شدم.
نیمـی از برنج را توی بشقابم ریختم و تکه ای بزرگ از ی مرغ را درون ظرف دیگر گذاشتم.
به برش کوچکی از نان ِ روی مـیز دست کشیدم ، لعنت بـه تو ای دل کـه چه نان هایی کـه در سفره ام نمـیگذاری!
قاشق اول غذا را پیش از خارج شدن بغض از گلویم پایین فرستادم ، طعم غذا را انگار کـه بعد از سال ها حس مـیکردم...
قاشق های بعدی را زود و تند بـه دهانم گذاشتم ، ضعف ِ عجیبم از افتادن بود!؟ از سقوط؟
چشم هایش لحظه ای از پیشِ چشمانم کنار نمـیرفت ...به جز لبخندش کـه رنگ عوض کرده بود ، هیچ چیزِ این مرد تغییر نکرده بود ، هنوز همان عطر...هنوز همان...
صدای پچ پچی از پذیرایی آمد ، قاشق را درون هوا نگه داشتم و گوش هایم را بیشتر تیز کردم.
بابا بود!!
به هول از روی صندلی بلند شدم اما به منظور فرار دیر شده بود!
_بیـا بیرون کارت دارم!!
لحن توبیخ کننده و صدای جدی اش لرز بـه تنم انداخت ، غذا را پایین فرستادم و با ترس بـه چشم هایش کـه دیگر نگاهم نمـیکرد خیره شدم.
افسانـه جلوی بابا ظاهر شد و با صدایی کـه خیلی آرام بود التماسش کرد
_الان وقتش نیست ، بذار به منظور فردا صبح
_تو برو کنار ، تو دخالت نکن
هر دو آرام صحبت مـید ، که تا احمدرضا از خواب بیدار نشود.
بابا بـه سمتم آمد و مچ دستم را چنگ زد ، نالیدم از درد ...در دلم!
به سمت پله ها کشیدم و هر لحظه نگاهم بیشتر ملتمسانـه افسانـه را دنبال مـیکرد ، اگر او مـیخواست احمدرضا را صدا مـیزد ، بیدار مـیکرد ،...احمدرضا اگر بلند مـیشد بابا من را روی پله ها نمـیکشید و با خودش نمـیبرد.
پشت درون مچ ِ دستم را رها کرد ، شمرده شمرده ..با رگی کـه از گردنش بیرون زده بود ، انگشتش را بـه در اتاقم زد
_بازش کن
صدایش پایین بود اما دلم را مـیلرزاند ، درون را باز مـیکردم کـه چه شود؟! کـه تنـها حریم ِ بـه جا مانده از من بـه ویرانـه تبدیل شود ؟
_بابا تو رو خدا ، خب بریم یـه جای دیگه صحبت کنیم
افسانـه بـه بازوی بابا چنگ انداخت و نزدیک گوشش زمزمـه کرد
_مجید جان ، بذار به منظور بعد ، الان نورا هم خسته هست ، رنگ بـه رو نداره ، عزیزِ دلم...
عزیزِ دلش ، پایش را درون یک کفش کرده بود که تا من را امشب زنده زنده درون خاک کند...
بازویم را گرفت و محکم بـه در فشارم داد
_بازش کن ،
سر چرخاندم که تا شاید دیدن ِ اشکی کـه در چشمانم حلقه زده بابا را از خرِ شیطان پیـاده کند ...
افسانـه اشاره ای کرد کـه متوجه منظورش نشدم که تا اینکه بابا را بـه سمت خود کشید و چند قدم فاصله گرفتند.
با تکان دستی کـه پشت سر بابا پنـهان مانده بود ، متوجه منظورش شدم ،
با دستانی کـه مـیلرزید درون کلید را ِ قابِ عکسم برداشتم ، افسانـه بابا را التماس مـیکرد ...کلید را بـه سمت قفل درون بردم.
آنقدر ترسیده بودم کـه لحظه ای ترس باعث شد کلید از دستم بیفتد...
صدای افتادن کلید و "وای" من ...
بابا بـه سمتم هجوم آورد ، بـه عقب هلم داد و کلید را از روی فرش برداشت ، چرخیدن کلید را کـه دیدم فاتحه ی تمام خاطرات ِ بـه جا مانده را خواندم...
در اتاق را باز کرد و جلوی چشمانم پا داخل گذاشت...فاصله گرفتم ...از خاطراتم..از دری کـه به رویی غیر از من باز شده بود...از صدای شکستن صندلی و آینـه ها...
همـه چیز تار شد..درست مثل چند ساعت قبل...چشم هایم سیـاهی رفت...درست مثل حالا...نصف پله ها را غلتیدم و پایین رفتم...وسط پله ها نشستم...با بغض بـه در اتاق و سایـه هایی کـه در آن راه مـیرفتند خیره شدم.
_چی شده؟! چه خبره؟!
احمدرضا صورتم را تکان مـیداد ، شانـه هایم را گرفت ...اما نگاهم از درون اتاق کنده نمـیشد...
با عجله پله ها را بالا رفت ، درست وقتی بـه همان نقطه ای کـه خیره اش مانده بودم ، رسید...متوقف شد.
سرچرخاند و نگاهم کرد...قدمـی بـه سمت اتاق رفت ...دوباره نگاهم کرد ...
چشم بستم و سرم را بـه نرده ها تکیـه دادم...برای من چه فرقی مـیکرد کـه احمدرضا هم مثل افسانـه و بابا پا بـه اتاق ِ خاطراتم بگذارد؟
_فکر کنم اتاقتو زیر و رو کنـه!
پلک هایم از هم فاصله گرفت...نرفته بود؟! پا بـه اتاقم نگذاشته بود!؟
_نرفتی؟!
تک خنده ای تلخ زد
_تو دوست نداری!
سرش را خم کرد و نگاهم کرد...آرامزدم
_تموم شد! این صدای شکستن قابِ عکسمون بود ، لابد الان مـیره سراغ کمد لباس هاش...پاره پورشون مـیکنـه...بعدم مـیز و دو که تا صندلی ِ یـادگاریِ کافه پنیر...خدا کنـه عهامون و زیـاد خورد نکنـه ، بشـه چسبوند!
سر و صداهای اتاق تمامـی نداشت اما من...تمام شدم!
احمدرضا دستم را گرفت ، بی رمق تر از آن بودم کـه نگاهش کنم ...پلک هایم را روی هم انداختم ، بلند شد و بلندم کرد.
همان پالتویی کـه برای عروسی تنم کرده بودم را تن کردم ، شالم را روی سرم انداخت و کفش هایم را جلوی پاهایم نگه داشت.
به پشت سرم خیره مانده بود ، بـه درب اتاقم کـه همچنان بازمانده بود...مگر بهم ریختن خاطرات 4 ساله ی من و اعلاء چقدر زمان مـیبرد کـه تمامـی نداشت خانـه تکانیشان!؟
دستش را پشت کمرم گذاشت و پشت سرم ایستاد ، مسیر نگاهم را پر کرد ، اتاقم را دیگر ندیدم...
کجایی رفیق؟ رو بـه راهی؟ من را بـه زمـین انداختی رو بـه راه شدی؟ دلم بی قراری مـیکند و فاصه دورتر از آن هست که بتوانی سرت را روی پاهایم بگذاری کـه بتوانی سرت را روی پاهایم بگذاری کـه بتوانی سرت را روی پاهایم بگذاری..بیـا رفیق! انصاف نبود کـه زمـینم بزنی...انصاف نبود کـه کلبه ی خاطراتم را با زمـین زدن ِ من نابود کنی...انصاف نبود آنقدر دور باشی کـه نتوانم دردهایم را با نوازش موهایم از یـاد ببرم...و چقدر احساس ضعف مـیکنم...و دست هایم ناتوان تر از آن هست که بتواند جلوی غصه هایم سد شود...رفیق...رفیق...رفیق...در این شب ِ زمستانی ..هنوز هم باور نمـیکنم کـه تو مرا زمـین زدی...تو بـه زمـین افتادنم خندیدی...رفیق جانِ من...در این شب ِ زمستانی رو بـه راه هستی؟... رو بـه راه شدی؟
بام تهران را پیـاده گز مـیکنیم و نـه من حرفی به منظور گفتن دارم ، و نـه احمدرضایی کـه از سرما بـه خود مـیلرزد و تلاش مـیکند کـه من متوجه نشوم!
_بیـا این شال من به منظور تو
_نـه
پیش از نـه گفتنش شالم را از روی سرم برداشتم و دور شانـه هایش انداختم ،
کلاه ِ پالتویم را روی سرم کشیدم و موهایم را مخفی کردم.
_بد خواب شدی ، سر درد مـیگیری
_بیدارم مـیکردی ، نمـیذاشتم برن تو اتاقت
لبخند زدم و دست هایم درون جیبِ پالتو مشت شدند.
_مادرت نمـیخواست بره ، فکر کنم دنبال بابام رفت کـه نذاره اتاقم و بهم بریزه
_نباید مـیرفت!
به منظره ی رو بـه رویمان خیره شدیم ...صدای نفس هایش...بخاری کـه از دهانش خارج مـیشد...همـه را مـیشنیدم اما دلم پرت شدن از این بام را مـیخواست...رفیق جان ، انداختن هم بلد نیستی ، ارتفاع یعنی این...یعنی خانـه هایی کـه تنـها چراغ هایشان پیداست و ماشین هایی کـه تنـها چراغ و نقطه ای...اگر از این ارتفاع مـی انداختیم ، دلم اینقدر نمـیسوخت ، خودت را بده کردی ...گورِ پدرِ من...تو آدم ِ بازی های کوچک نبودی.با من درست بازی کن!
_آش بگیرم؟!
چشم هایش سرخ بود و دستانش را جلویـهایش نگه داشته بود...
_چایی ام بگیر...
_سردته؟!
لبخند زدم و رویم را برگرداندم
_تو سردته
کاسه ی داغ ِ آش را درون یک دستم نگه داشتم اما احمدرضا بارها بابت ِ داغی کاسه ، این دست و آن دست کرد.
_من نمـیخواستم باهاش بم!
قاشق ِ آش را توی دهانش گذاشت ...لذتش درون غذا خوردن لبخند روی لبم مـی آورد.
_مـیدونم ،
_اون منو برد وسط
_مـیدونم!
_پس چرا بابا نمـیدونـه
شانـه اش را بالا انداخت و در حالی کـه ته ِ کاسه ی آش را درون مـی آورد ، آشِ خود را درون پیـاله اش ریختم
_به خاطر من گشنـه موندی!
خندید...
_چرا نیومدی پیشم ؟ وقتی عمو منو برد نگاهت کردم
_جلوی چشمت هی رژه مـیرفت کـه ببینیش...فکر نمـیکردم همچین قصدی داشته باشـه ، گفتم به منظور چند دقیقه تنـهاتون بذارم شاید دوست داشته باشین خاطراتتونو مرور کنید!
_اونقدر توی شوک بودم کـه از وقتی بـه هوش اومدم ، هرچی فکر مـیکنم قیـافه اش یـادم نمـیاد ، هنوز همون قیـافه ی شیش ساله پیشش جلوی چشمامـه ، فقط لبخندش...
مثل همـیشـه نبودی رفیق جان...
نفس عمـیقی کشید و در حالی کـه هنوز سرش پایین بود و با قاشق آش را بهم مـیزد گفت
_تو کـه توی صورتش بودی ، مژه مـیزد مژه هات تکون مـیخورد!
بی حرف سرم را خم کرد و عطر موهای رنگ شده ام را بلعیدم...
برق ِ اشک ِ نگاهم از چشمانش دور نماند ، دست دراز کرد و نم ِ اشک را گرفت
_قشنگ مـییدید...!چی دم گوشت مـیگفت؟!
گوشی موبایلش را از جیبِ کتش بیرون آورد...همـینطور کـه صفحه موبایل را بالا و پایین مـیکرد جوابش را دادم
_گفت زوده واسه افتادن ، گفت اگر بیفتم بابام دستمو مـیگیره ...گفت بابات داره نیگامون مـیکنـه!
حرکت انگشتانش متوقف شد ، بعد از چند لحظه مکث ، سر بلند کرد و به چشم هایم خیره شد
_جدی مـیگی؟!
پلک هایم را باز و بسته کردم ، لبم کـه لرزید دست را جلو کشید و چانـه ام را با پنجه هایش گرفت
_هــیس...گریـه نکن...پشیمون مـیشـه از حرفش...
جلوی پلک هایم را کـه نمـیتوانست بگیرد ...قطره ی اشک پایین افتاد و سقوط کرد
_کمکت مـیکنم ، همـه اون روزای خوبی کـه داشتی دوباره تکرار مـیشـه ...قول مـیدم نــــورا ، قولِ مردونـه!
فصل سوم(گذشته)
دندان های تو دیوانـه اند
****
"دندان های تو دیوانـه اند
دنیـا را بـه بازی گرفتند
با هر خنده ات
جهان بـه نفع تو تمام مـیشود
و جان سالم بـه در نمـی برد
دلم از دستت"
پله های ریزدانشگاه را دو که تا یکی بالا رفتم ، بالاخره حتما امروز این امضای لعنتی را مـیگرفتم و یک نفس راحت مـیکشیدم.
ورودی ان بسته و بود از قسمت ورودی برادران وارد آزمایشگاه شدم ، قبل از اینکه بـه طبقه بالا بروم سراغ دکتر نصرتی را از حراست گرفتم ، بـه محض شنیدن این خبر کـه دکتر بیرون نرفته و هنوز داخل آزمایشگاه هست سر از پا نشناختم و با عجله پله ها را بالا رفتم ، پشت درون اتاقش چند دانشجوی دیگر هم منتظر بودند ، با ناراحتی نفسم را بیرون دادم و آه کشیدم...
_نگید کـه نیست!!
دو و یک پسری کـه دور تر از بقیـه روی صندلی نشسته بود هر سه خندیدند و یکی از ها گفت
_نماز بخونـه درو باز مـیکنـه
روی همان پله های اول نشستم و "آخیش"ِ غلیظی گفتم
_خدا لعنتش کنـه ، نمازش تو کمرش بخوره ، دو ماهه دنبالشم ، شدم نـه ترمـه فقط واسه این مرتیکه...
با آمدن دستی پشمالو روی شانـه ام ، جیغ خفیفی کشیدم و حرف درون دهانم ماسید
_فکر نمـیکنی صدات بلنده مـیشنوه؟
با دیدن چهره ی خوابالوده ی پژمان و موهای شانـه نکرده اش ، داغِ دلم تازه شد
_بایدم ازش طرفداری کنی ، تو معدلت از من دو نمره پایینتر بود ولی چند روزِ دیگه کارت تموم مـیشـه و مـیمونـه ارائه ات ، اونوقت من هنوز لنگِ امضای پروژه ام!
کنارم روی همان پله ها نشست و لیوان ِ آب ِ خنکی را سمتم گرفت
_کل این4 سال ، هیچی واسم نداشت ، فهمـیدم کـه بین قطر و ضخامت جوش های صورتت با حرص و جوشی کـه مـیخوری یـه رابطه مستقیم هست
لیوان آب را یکجا خوردم و به سمت سطل آشغال پشت سرم دقیق و سه امتیـازی پرتاب کردم.
_گورِ بابای جوش! گورِ بابای این مرتیکه یِ
با صدای باز شدن درون اتاق بـه هول از روی پله ها بلند شدم و به سمت اتاق دوییدم.
سه نفری کـه قبل از من رسیده بودند ، عجله شان از منم بیشتر بود ، خود را روی مـیز استاد پخش کرده بودند و حتی جیغ جیغ های من و خنده های پژمان هم بـه چشم استاد نمـی آمد ، حداقل خیـالم راحت بود کـه مشترک مورد ِ نظر فقط چند قدم فاصله دارد و امروز امضا را مـیگیرم.
نگاهم بـه ساعت افتاد ...
به پژمان کـه با بی خیـالی روی صندلی اتاق استاد ولو شده بود چشمکی زدم و با صدایی پایین گفتم
_اعلاء کی مـیاد؟
برعمنکه صدایم را پایین آورده بودم
خیلی راحت با همان صدای بمش ، پشت خمـیازه و نشان دهنِ گل و گشادش گفت
_دوست پسر توئه! از من مـیپرسی؟
ریز خندیدم و برگه ی که تا شده درون دستم را که تا نزدیکهایم بردم
_دیشب دعوامون شد ، بهم نگفت ، ولی من قبلش گفته بودم امروز مـیام دانشگاه ، تو مـیگی مـیاد؟
لب و لوچه اش را پایین انداخت و حالت چندشی گرفت
_حالم و بهم مـیزنید.
سرخوشانـه خندیدم و به محض رفتن یکی از دانشجوها ، حالا نوبت من بود کـه روی مـیز استاد پهن شوم!
_به خانومِ رادمند ، ذکر خیرتون همـیشـه هست!
لبخند زورکی زدم...
_استاد تو تایلند ذکر خیر منو مـیکردید یـا تو امامزاده های وطنی...
جنسِ خرابش را مـیشناختم ، اگر اعلاء دو سال ِ پیش فیلمـی کـه از نصرتی درون تایلند گرفته بود را نشانم نمـیداد هم مـیدانستم جنسِ این مرد، ناجنسِ...
برگه را از دستم گرفت و زیر چشمـی بـه دانشجوی و پسری کـه برگه هایشان را نگاه مـید و باهم پچ پچ مـید گفت
_مگه امضاهاتون و نگرفتید، بسلامت!
هر دو مثل موشک از اتاق خارج شدند و تازه استاد متوجه پژمان شد
_تو چرا سر کارت نیستی؟
پژمان بازهم از اون خمـیازه های مزخرفش کـه حال ِ من را بد مـیکرد ، کشید و گفت
_استاد محلول ها رو گذاشتم تو شِیکِن ،حالا حالا ها حتما بلرزونن.
از تعبیرش پقی زیر خنده زدم و خودکار را بـه سمت استاد گرفتم
_یـه امضا پاش بزنید من کارم تموم شده و دیگه از شرم خلاص مـیشید.
بالاتنـه اش را بـه مـیز چسبانده بود کـه سرش را جلوتر آورد
_اگر نخوام خلاص شم چی؟!
پوزخندی روی لبم نشست ، پای برگه ام را امضا کرد و برگه را بـه سمتم گرفت ،
تا خواستم حرف دیگری ب پژمان بازویم را گرفت و آرام بـه سمت خودش کشیدم
_بریم دیگه ،...
ابروهایم را بالا انداختم و پژمان از اتاق بیرون مـیکشیدم...
_خوشت مـیاد با اون لاس بزنی؟
دو بندِ کیفم را روی شانـه هایم انداختم و مانتوی سورمـه ای ام را پایین دادم
_دفعه پیش با دسته گلِ اعلاء خان ، پدرم و همـین مرد درآورد ، الانم این زبون و نریزم موقع ارائه پروژه نمره خوب بهم نمـیده ، تو کـه اینارو نمـیفهمـی...نمره واسه من از همـه چی مـهم تره...
_حتی بیشتر از من؟!
با شنیدن زنگِ صدای اعلاء لبخندِ مـهربانی رویـهایم حک شد
سرچرخاندم و درست پشت ِ سرم دیدمش...
با دیدن شاخِ گلِ رز سفید ، هرچه قهر و دعوا و بحث های دیشب بود از ذهنم پرید
_الهی قربونت برم ، دل نازکِ من
پیش از این کـه با پژمان خوش و بش کنـه ، بهم دست دادیم و گل را گرفتم ، بوی خودش را مـیداد ، بوی خنده هایش و بوی اخم های مردانـه اش و ...
_بسه دیگه ، این دانشگاه حراستشم گیر نباشـه با نگاه های شما من یکی بهتون گیر مـیدم.برید گم شید بیرون!
همـین کـه از کنارم رد شد سرم را از روی مقنعه بوسید...
خوش و بش ش با پژمان زیـاد طول نکشید ، مدام سراغ ِ نصرتی را مـیگرفت و حرف هایی کـه زدیم ، منـهم دست بـه سرش کردم...
دو ترم ِ پیش، اگر بـه دلیل تیکه و متلک انداختن های نصرتی بـه من ، اعـــلاء سر کلاس دعوا نمـیکرد و دست بـه یقه نمـیشد ، نـه مجبور بود تعهدی بدهد و نـه بـه غلط بیفتد.
استاد راهنمای اعلاء با من فرق داشت ، از شانسِ من نتوانستم روزِ انتخاب واحد با این استاد پروژه را بردارم و دوباره مجبور شدم با همـین استاد درس را انتخاب کنم.،
امضای برگه های اعلاء را هم گرفتیم و هر دو بـه کتابخانـه ی بزرگ دانشگاه رفتیم ، گوشـه ای از سالن دو صندلی خالی رو بـه روی هم بود ، با عجله بـه سمت مـیز رفتم و کیفم را روی مـیز گذاشتم ،
اعلاء ولی با آرامش قدم برمـیداشت ..روی صندلی نشستم و از دور تماشاش کردم ...آنچنان قد بلند نبود ، شاید نزدیک یک و هشتاد ...کمـی توپر بود اما چاق و لاغر مردنی نبود ، شانـه های پهنی داشت ، درست اندازه ی سر ِ من ، کـه هی بذارم روی شانـه اش و هی براش بمـیرم!
از دور کـه نگاهش مـیکنم ، خنده هایش ، چشمک زدن هایش ، ژست خاصش درون راه رفتن و از همـه بدتر نیم رخ اش دل از من مـیبرد.
صندلی کـه درست رو بـه رویم قرار داشت را بلند کرد
_کجا مـیخوای بری؟
چشمکی زد و درحالی کهپایینش را زیر دندان های سفیدش فشار مـیداد ، صندلی را کنار ِ صندلی ِ من پایین آورد.
_دور بودم ازت...
ریز خندیدم و به اطرافم نگاه کردم ،ی حواسش بـه ما نبود و فقط ما نبودیم کـه کنار هم نشسته بودیم
همـینکه نشست و کیفش را روی مـیز گذاشت ، دستش را دورِ کمرم حلقه کرد و صورتش را نزدیکم آورد
_اعلاء اینجا کتابخونس!!
شیطنتِ توی چشم هایم را نمـیتوانستم مخفی کنم ، حداقل درون حرف حتما پسش مـیزدم؟!
سرش را نزدیک گوشم برد...
_خودت داری مـیگی ، کتابخونـه ...خونـه!!
مور مورم شد و با خنده ای کـه دیگر ریز و خفیف نبود از او فاصله گرفتم ...صدای "هیس" گفتن ِ یک زن ، خنده هایم را قطع کرد و اخم ِ اعلاء را بیشتر...
روی صندلی صاف نشستم اما اعلاء از جایش تکان نخورد ...سعی کردم بی تفاوت باشم ، زیپِ کیف ِ کولیم را باز کردم و لپ تاپ را بیرون کشیدم...
_تا دو دقیقه ی دیگه سرت و نزدیک گوشم ببینم ، همون کاری و مـیکنم کـه ازش متنفری! بعد بکش عقب...
با دلخوری سرش را عقب کشید و زیرحرفی زد کـه دنبالش را نگرفتم.لپ تاپ را بیرون آورد و قرار شد هرکداممان دنبالِ مقاله های مربوط بـه پروژه مان باشیم.
وقتی بحثِ درس پیش مـی امد ، بعید بود بـه خاطر چیزی یـای البته بـه جز اعلاء از درس و تحقیقم بگذرم .
درس خواندن را دوست نداشتم ، ولی بـه هیچنمـیگفتم ،چه کی باور مـیکرد رادمند از درس و دانشگاه بیزار باشـه ، البته بیزار هم کـه نـه ، ولیی کـه مدام سرش درون کیف و کتاب باشد ، بی علاقه نمـیتواند باشد ، اما من واقعا بی علاقه بودم ، درون این چهار سال اعلاء از روز اول شد هدف دوم من ، هدفی کـه مثل درس خواندن تحمـیل شده نبود ، هدفی کـه پایش هیچ قراردادی را امضاء نکرده بودم کـه بابتش مدام نگرانِ عواقب فسخ قرار داد بای باشم.
مـیان تحقیق ها هرجا کـه اعلاء کلمـه ی انگلیسی را متوجه نمـیشد ازمن مـیپرسید و کمکش مـیکردم ، زبان عمومـیِ قوی نداشتم اما از صدقه سر تحقیق ها و پروژه های دانشگاه زبان تخصصیم خوب بود.
هرلحظه کـه بیکار و کلافه نفسش را توی صورتم فوت مـیکرد و با چتری های رشانیم ور مـیرفت ، صندلیم را از او دور مـیکردم و بلافاصله با حرص صندلی را بـه سمت خودش مـیکشید و در سکوت ِ کتابخانـه صدای وحشتناکِ کشیده شدن صندلی مـیپیچید.
تا بـه خودمان امدیم ساعت شده بود هفت و نیم و من حتی یک لقمـه از نـهاری کـه افسانـه داده بود را نخورده بودم.
به تعداد صفحه ی ورد خودم نگاه کردم ، هفتاد صفحه تحقیق آنـهم با سرچ نـه مقاله و سه پاورپوینت عالی بود ،
خودم و نزدیک لپ تاپ اعلاء کشیدم ...فقط سی صفحه...چی؟؟
_فقط سی صفحه؟!
_هیــــس ، جغ جغو...
در لپ تاپ را محکم بست و کش و قوسی بـه بدنش داد، بالا بردن دستانش و کشیده شدن بازوهایش بوی عطرش را بیشتر بـه مشامِ قویم مـیرساند
_اعلاء تو آخر منو دق مـیدی ، من هفتاد صفحه جمع کردم ولی تو...
خمـیازه ی جمع و جوری کشید ...
_قربونت برم ، تو عادت داری شلوغش کنی ، من ولی تو سی صفحه اصل مطلبو مـیرسونم.حالا یـه ماچ بده خستگیم درون بره...
لب هایش را مثل ها غنچه کرده بود و چشم هاشو لوچ...
_اَااای...
پشت دستمو رویـهایش زدم کـه ناغافل بوسید و "آخیــش ِ" درست و درمانی گفت.
دلم گرم شد...
گرم...
لقمـه های افسانـه را درون ماشین بـه خورد اعــلاء دادم ، بـه دروغم گفتم کـه خودم نـهارم را قبل از آمدن استاد نصرتی خورده ام
همانطور کـه رانندگی مـیکرد لقمـه ی آخر را توی دهانش گذاشتم و نوک انگشتانم را کـه به خیسیِهایش خورده بود با دستمال پاک کردم.
_این افسانـه خانوم اگر بیـاد دو روز درون هفته واسه ما آشپزی کنـه ، خیلی خوب مـیشـه.
در ظرفم را بستم و داخل کیف انداختم
_به ترافیک بگو سنگین بشـه!!
چشم هایش را از روی تعجب گرد کرد و پرسید
_چی؟ بـه ترافیک بگم چی کنـه؟
_بگو که تا وقتی دستم توی دستاته سبز نشـه! ، بگو تموم نشـه
خوب اخلاقش را مـیدانستم ، پیش بینی مسخره بازی هایش را هم مـیکردم..
شیشـه ماشین را پایین داد و دستش را درون هوا ، به منظور چراغ راهنمایی تکان داد و بلند گفت
_چراغ جان نـــورا خانوم مـیگن سبز نشو!
بعد هم دستش را بر روی فرمان گذاشت و به منی کـه به سمتش چرخیده بودم و تکیـه ام بـه در بود با خنده خیره شد.
_سبز شد!!
با خنده پایش را بر روی پدال گاز فشار داد و ماشین با سرعت بـه جلو پرتاب شد ..
ولی من دست از نگاه برنداشتم ...
_تا دو دقیقه ی دیگه بـه اون نگاه ِ مزخرفت ادامـه بدی همون کاری و مـیکنم کـه ازش متنفری!
باید تهدیدش را جدی مـیگرفتم ، اعلاء بغیر از این روی ِ شوخ و آرام چند ماسکِ غیرقابل تحملِ دیگه ام داشت.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و به مسیر باقی مانده که تا خانـه خیره شدم.
_داریم مـیرسیم...چرا امروز چراغ قرمزآ زود سبز شدن؟!
_باور کن اینا حرفِ آدمـیزاد تو گوششون نمـیره ، هی بهشون مـیگم سبز نشید ، ولی مـیبینی کـه دست ِ من نیست.
باید هم سرخوشانـه مـیخندید ، خانـه ی آنـها کـه مثل ما نبود ،
_هنوزم شبا کنار هم شام مـیخورید؟!
بدنش شل شد و کلافه سر تکون داد
_باز شروع کرد خدا
لب هام آویزون شد و پلک هام روی هم افتاد
دو سه بار بیشتر خانـه شان نرفته بودم ، خانـه تقریبا نوساز و ساده ، اما پر از بوی خوب ، حالِ خوب ،....گرمایی کـه در خانـه شان حس مـیشد ، هیچ زمستانی حریفش نبود ،
_سر کوچه پیـاده مـیشی؟
با حرص کیفم و روی پاهام کوبیدم...
_از ذوقِ اینکه منو زودتر پیـاده کنی ، که تا تونستی گاز دادی ، فکر نکن من خرم!!
جلوی چشمای هاج و واج ِ اعـــــلاء درون ماشین را بهم کوبیدم و با قدم هایی تند ، بـه سمت خانـه راه افتادم ،
فصل چهارم(گذشته)
خنده های بی رحم ِ تو
****
خنده های تو ، خدا را بنده نیستند
هر بار مـیخندی
پاره مـیشود
بند دلم
خنده های تو
رحم و مروت سرشان نمـیشود
بیچاره دلم
گلویم خشک شده بود ، بطری ِ آب را به منظور دومـین بار پُر کردم و نیمـی از آن را یکجا خوردم ، بار دیگر که تا قبل از آمدن دو استاد ، پاورپوینت کار را چک کردم ، بـه تعداد حضار کـه از بچه های خود کلاس بودند و تعدادشان از سه چهارنفر بیشتر نمـیشد ، کاتالوگ و سی دی محتوی منابع و پاورپوینت آماده کرده بودم.
دیروز روز دفاع یـا همان ارائه بچه های کارشناسی بود کـه گروه ِ اعلاء و بقیـه شاگردها کارهایشان انجام شده بود.
نفسم را چند بار سعی کردم بـه حالت منظم خودش برگردانم اما یک چیزی کم بود ، یک حسی بهم مـیگفت نصرتی تلافی ِ رفتار اعلاء را درمـی آورد و یک حسی بهم مـیگفت استاد اصلیِ پروژه اجازه نمـیدهد.
با آمدن هر دواستاد ، سه نفر از دانشجوها کـه ارائه شان بعدِ من بود وارد کلاس شدند ،
به پژمان و سروین سپرده بودم کـه اعلاء را پیش خود نگه دارند و مانع از آمدنش شوند، با اینکه دیدنش دلگرمـی مـیداد و از استرسم کم مـیکرد اما کافی بود نصرتی با او مواجه شود...واویلا مـیشد...
استاد سیف درون کلاس را پشت سرش بست و با لبخند سلام کرد ، آنقدر هول شده بودم کـه بزرگتری و کوچیکتری را فراموش کرده بودم.با استرس کاتالوگ و سی دی هارا بین بچه ها تقسیم کردم.همان لحظه استاد سیف احسنتی گفت و چیزی کنار اسمم یـادداشت کرد کـه بار ِزیـادی از استرسم را کم کرد.
با اینکه هنگام ارائه دیدم کـه بچه ها بدون اینکه کاتالوگ هارا باز کنند بـه گوشـه ای پرت و مشغول آماده ازائه شان شدند اما خودم را بـه بی خیـالی زدم و زیر خنده های نصرتی ارائه ام را شروع کردم.
چند بار مطلب یـادم رفت و چند بار آب دهنم توی گلویم پرید ، با اینکه همـیشـه سر کلاس ها به منظور ارائه و کنفرانس داوطلب مـیشدم ولی هنوز دستپاچگی عادتم بود.
درست سرِ بیست دقیقه ارائه ام تمام شد و بچه ها تشویقم د...
نفسم را بیرون فرستادم و کف دست های سردم را روی لپ هایم گذاشتم.
استاداها را مـیدیدم کـه مشغول حرف زدن هستند ، برگه ی نمره را تحویلشان دادم ...
نصرتی جز لبخند و نگاه های مسخره اش حرفی به منظور گفتن نداشت ،
با نوشتن نمره نوزده و نیم استاد سیف ،بار ِ سنگینی کـه روی شانـه هایم بود ، دو برابر شد
_چرا استاد؟!
بغض داشتم و دلم مـیخواست ب زیر گریـه ، مطمئن بودم از این درون بیرون بروم هیچاندازه من به منظور پروژه اش زحمت نکشیده و کار نکرده.
_استاد نصرتی خیلی از ارائه راضی نبودن اما به منظور من قابل قبول بود ، انشالله ارشد..
به خودم دلداری دادم کـه استاد نصرتی از مقنعه بلندی کـه تا روی شکمم مـی امد و مانتوی گشادی کـه تا روی زانو راضی نبوده!!
تشکر کردم و برگه را به منظور تحویل بـه امورآموزشی از استاد سیف گرفتم.
وقتی از کلاس بیرون امدم ، چشم چرخاندم که تا بلکه اعلاء حریف بقیـه شده باشـه و بیـاید...اما نبود.
برگه را بـه مدیر آموزشی تحویل دادم و پله های دانشگاه را آرام و طمانینـه پایین رفتم.
عملا کارِ من توی این دانشگاه تمام شده بود ، حالا معلوم نبود ارشد همـینجا قبول شوم یـا یک دانشگاه ِ دیگر ، دلم برایش تنگ مـیشد...
برای بوفه ی کوچیک و پراز بوهای مختلفش...برای راهروی های بین کلاس کـه همـیشـه یکی دو دانشجو را مشغول درس خواندن یـا گپ زدن بـه خودش دیده بود...حتی به منظور راهروی اضطراری کـه همـیشـه ی اعلاء و من کنار هم مـینشستیم و زمستان ها بـه خیـال ِ خودمان دانـه های برفی مـیشمردیم!
چشم هایم داغی اشک را حس مـیکرد وهایم مـیلرزید ، زنی کـه مسئول حراست بود ، با تعجب نگاهم کرد ، چند بار کارت دانشجوییم و گرفته بود و اسمم را یـادداشت کرده بود...دلم به منظور اوهم تنگ مـیشد!
از ساختمان دانشکده بیرون امدم کـه گوشی همراهم زنگ خورد ، شماره ی اعلاء بود ...مردِ عنکبوتی سیو اش کرده بود
_سلآم
_سلام خانوم ، فارغ التحصیلی مبآرک ،
فین فینم راه افتاده بود و این تبریک ها بیشتر بـه غصه ام اضافه مـیکرد
_ممنون ،کجایی؟
_جلوی درون اصلی ، جا نبود ماشین و پارک کنم ، تو خوبی؟
خیلی زود متوجه ناراحتی ام شد و لحنش تغییر کرد.
_دارم مـیام
تلفن و قطع کردم و قبل از رسیدن بـه اعلاء چند قطره اشک ریختم که تا سبک بشم.
از دور دوباره محو نگاهش شدم ... محو دست ت اش ... محو پالتوی بلندش کـه تا روی زانو مـی امد و حتی پولیوری کـه زیر کتش تن کرده بود ، محو تکیـه دادنش بـه ماشین ، محو "جآن جآن " گفتنش حتی به منظور مسخره بازی!
_وای خدا ، قیـافشو...بیست گرفتنم ناراحتی داره؟!
با یک قدم فاصله ی بینمان پر مـیشد کـه دسته گل بزرگی را کـه روی صندلی عقب ماشین گذاشته بود ، نشانم داد
_دیدم اینجا یکم خیته گفتم هروقت دوتایی شدیم تقدیم کنم.
دست هام و توی جیب کاپشن بزرگ ِ سفیدم فرو بردم
_بهم داد نوزده و نیم!!
خنده ی چند لحظه پیشش شد اخم!
_دروغ نگو...مگه مـیشـه؟!
بغضم سرِ وا شدن داشت...عادتم بود وقتِ بغض مـهام و ببندم و باز نکنم ، حرف ن و سکوت کنم.
سرتکان دادم و در ماشین را باز کردم ...قبل از هر عالعمل دیگه ای از اعلاء، سوار ماشین شدم.
وقتی توی ماشین نشست، دست گل ِ رزِ سفید و روی پاهایم گذاشت و دلداریم داد
_حالا اشکال نداره ، نیم نمره چه اهمـیتی داره ، مـهم اسم استادِ پای پروژه اتِ کـه سیف از همـه کله گنده تره.
دسته گل و نزدیک بینی ام نگه داشتم و بو کشیدم ،
لحظه ی آخری کـه اعلاء با خوشحالی مـیدان ِ دانشگاه را دور زد و برای همـیشـه بـه سمت دانشگاه دست تکان داد ، روی صندلی چرخیدم و عظمت دانشگاه را با همـه ی خاطراتش و با خودم بردم...
به مژ های بلندش خیره شدم ...تمام ِ حواسش بـه رانندگی و سبقت گرفتن از ماشین های داخل اتوبان بود
_اعـــلاء دیشب خوب خوابیدی؟
سرعت ماشینش مثل همـیشـه زیـاد بود... از ترس خودم را محکم بـه صندلی چسبانده بودم
_شب بخیر گفتی؟
_ببخشید خب ، بیـهوش شدم یـه دفه
با اخمـی کوتاه به منظور لحظه ای نگاهم کرد
_بعد توقع داری خوب خوابیده باشم؟ کلافه بودم که تا صبح
_مـیدونم ...ببخشید
_نمـیبخشم!
به سمتش چرخیدم و دستم را روی بازویش گذاشتم...
_چیکار کنم جبران بشـه؟!
با خنده ای کـه کنترلش مـیکرد اما کاملا مشـهود بود گفت
_فعلا یـه صبح بخیر بگو که تا زندگی از جریـان نیفته
خنده ای کـه از ته دل و وجودم بود ، سر دادم
_صبح بخیر جـــانا
خنده اش نمایـان شد و با شیطنت گفت
_بده پیشونیتو ببوسم
....
کافه ی جمع و جوری را درون خیـابان آرژانتین درون نظر گرفته بود ، قرار بـه جشن دو نفره بود ...تا خود کافه بیشتر شنونده بودم...
مـیز دو نفره ی دنجی را درون طبقه بالا انتخاب کردیم ، بغیر از ما هیچطبقه بالا نبود ، دست های یخ زده ام را جلوی دهانم گرفتم و چند بار "ها" کردم.
_سردته؟
سری تکان دادم و دست هایم را مـیان انگشت های پهن و کشیده اش بـه بازی گرفت
_بداخلاق شدی ، باز افسانـه جون و بابات قراره دوتایی برن مسافرت؟
سرمو بـه نشانـه منفی تکان دادم و به حرکت دست هایش خیره شدم ،
_حالا چیکار کنیم کـه مَموش خانوم بخنده؟!
دست هایم را بلند کرد و شروع کرد بـه بوسیدن انگشت ها ، مور مور شدم و ریز شروع بـه خندیدن کردم ، زورم بـه زورش نمـیرسید ، چند بار تلاش کردم که تا دست هایم را عقب بکشم ولی حریص تر مـیشد و با آب و تاب بیشتری جایـهایش روی دستم ذوب مـیشد.
با آوردن سفارش ها گاز بزرگی بـه کیکم زدم و بلافاصله کمـی از نسکافه ی داغ را خوردم
_خوشمزس
اعلاء با بی اشتهایی چنگالش را درون کیک فرو کرد
_نوش جان
توی فکر بود و مـیشد از کشیدن چنگال بـه ته بشقاب کیک این را فهمـید
_چی شده؟
_برای ارشد فکر نمـیکنم بتونم آزاد و بیـام.دیشب با بابا کـه حرف مـیزدیم بهم گفت اگر کار پیدا نکنم ، نمـیتونـه هزینـه ی آزاد وبده
_اینجوری کـه خیلی بد مـیشـه
تکه باقی مونده ی کیک و توی بشقاب انداختم ...زهرمارم شد!!
_باید به منظور دانشگاه دولتی بخونم ، تهران یـا شـهرستانش فرق نمـیکنـه.
_تهران کـه قبول شدنش سخته...شـهرستانم بری کـه از هم دور مـیشیم...
لبخند زد و تکه کیک ِ توی بشقابم را برداشت و نزدیک دهانم آورد
_غصه اش و نخور ، اگرم برم شـهرستان دو سه روز درون هفته بیشتر نیست ، آخر هفته مخلصتم هستم.
کیک و بههام چسبوند ...قبل از فرو بردن کیک بـه دهانم با التماس گفتم
_نری آ...مـیمـیرم!
فشار کیک را بههایم بیشتر کرد و یک جا کیک را درون دهانم جا داد.
آرنجش را خم کرد و دستانش را زیر چانـه اش نگه داشت
_مـیخوام یـه چیزی بهت بگم!
_بگو
_نترسیـا!
وا رفتم...با ناراحتی بـه چشم هایش خیره شدم
_چی شده بگو !
به صورتم نگاه کرد و سر تکان داد
_نـه ولش کن بعدا مـیگم
التماسش کردم...
_مـیگم بگو جونمو بـه لبم رسوندی
انگشت اشاره اش را روی هوا تکان داد
_اول قول بده نترسی
_قول مـیدم فقط بگو زودتر
_دوسِـــت دارم
قهقهه ای زد و با عصبانیت روی دستش زدم
_خیلی مسخره ای
_مسخره بود؟
حالا نوبت من بود ...!
_نـه...راستش منم دوست دارم اما...
با مکث نگاهش را از چشمم گرفت و با تعجب گفت
_اما چی؟
_ما بـه درد هم نمـیخوریم!!
حرکت مردمک ِ چشم هایش متوقف شد ،
با خوشحالی انگشت اشاره ام را جلوی چشمانش تکان دادم.
_دیدی ترسیدی!!
فصل پنجم(گذشته)
بی خداحافظی
"به خدا نمـی سپارمت
راه خانـه اش را خودش هم گم مـیکند
از بس کوچه بعد کوچه دارد"
بار دیگه محتویـات چمدان ِ مشکی اش را بازرسی کردم.چند دست لباس راحتی و چند شلوار جین و پیرهن مردانـه ،
_اونجا سرده ،لباس گرم بیشتر ورمـیداشتی
_مَموش ، همـینجوریش یـه چمدون تو برام بستی یـه چمدون م ، لباس گرمم همونجا مـیخرم ، تازه سه که تا برداشتم.
باز بـه حرفِ اعلاء اعتنایی نکردم و دنبال لباس های گرم گشتم ،
_ببین بعد قول بده رسیدی دو دست کاپشن خوب بخری
_فعلا کـه تابستونـه بعدم پاییز ، کو که تا زمستون
_زمستون کـه خبر نمـیده ، یـهو مـیاد ، صبح پا مـیشی مـیبینی برف پوشونده همـه جارو ،
کمک اش کردم که تا که زیپ ِ چمدان را ببندد...
با اینکه قرار بود آخر هفته ها برگردد تهران ولی حتما لوازم اضافی را هم با خودش مـیبرد.
_کلاسای تو از کی شروع مـیشـه ؟
_دو هفته بعدِ شما ، اصلا هم ذوق ندارم
وسایلش را توی کمد جابجا مـیکرد کـه مادرش درون اتاق را باز کرد
_نورا نـهار چی بگیرم برات؟!
اعلاء کتابی را درون دستانش ورق زد
_ تو کـه مـیدونی نورا چی دوست داره چرا مـیپرسی؟ همون و بگیر
مادرش داخل اتاق آمد و گونـه ام را محکم بوسید
_بچه ام از صبح پکره اعلاء ، یـه سال دیگه مـیخوندی همـه رو اسیر خودت نمـیکردی.
صورتشون و بوسیدم و تشکر کردم ، همـین حرفِ مادرِ اعلاء کافی بود که تا اشک را بـه چشم هایم راهی کند
اعلاء نگاهم کرد و با اشاره فهماند کـه جلوی مادرش گریـه نکنم.
_ به منظور من و نورا سه که تا فیلادلفیـا بگیر ، دمت گرم
مادرش لباسی کـه توی دستم بود را گرفت و در حالی اشک هایش را کنترل مـیکرد گفت
_دوسش داشتی؟
_آره خیلی خوشگله دستتون درد نکنـه
با مـهربانی نگاهم کرد و گفت
_اعلا گفت تولد دعوتی گرفتم، سفیدی بهت مـیاد
اعلاء لباس را از دست مادرش کشید و در هوا بازش کرد
_این چیـه همـه چیش معلومـه ، اینم کـه تپل ، نمـیخواد بپوشی ، یکی از همون لباس مردونـه های منو تنت کن
من هم مثل مادرش خندیدم اما اعــلاء کاملا جدی بود
_این و ولش کن ، هرچی دلت خواست بپوش
بارِ دیگر صورتم را بوسید و در حالی کـه از اتاق بیرون مـیرفت درون را بست
با ناراحتی زانوهام و بغل گرفتم و به تختش تکیـه دادم
_دلتنگت مـیشما
کتاب را روی مـیز گذاشت و کنارم نشست ، دستش را دور گردنم حلقه کرد و سر هایمان را بهم چسباند
_تو چشمام نگاه کن
اگر نگاه مـیکردم حتما اشک ها روی صورتم مـیریخت
_مـیگم تو چشمام نیگا کن نورا
لبخند زدم و در حالی کـه فشار دستش بـه دور گردنم بیشتر مـیشد گفتم
_باشـه بیـا ...خب؟
_من دلتنگ نمـیشم؟! من دلم هواتو نمـیکنـه؟!
پلک زدم
_چرا خب...
_پس چرا هی مـیگی کـه منو مجبور بـه گفتن کنی!
بغض دوباره بـه گلویم چنگ انداخت
_چشماتو نبند
_چشم!
_جوابم چی شد پس؟
_خب نگم کـه دق مـیکنم ، مـیگم کـه از دلشوره ام کم بشـه!
گوشـه ی لبش خندید و شیطنت درون چشم هایش مشـهود شد..با ناراحتی دستانم را روی اش نگه داشتم
_یکی مـیاد تو اتاق ، زشته!
زیرِ نگاه ِ خیره اش دست و پایم را گم مـیکردم.
_عه ...مـیگم نبند چشماتو
_نمـیشـه ولم کن یکی مـیاد تو اتاق
_نبند
نفسم را با کلافگی درون صورتش فوت کردم و چشم هایم را باز نگه داشتم.
صورتش را نزدیک صورتم آورد...کمـی تقلا کردم..نگران ِ این بودم کـه مادر یـا انش بـه اتاق بیـایند...فشار دستش را بیشتر کرد و نگهم داشت.
خیرگی نگاهش را دوست داشتم ، حتی وقتی کـه برای بوسیدنم پلک هم نمـیزد!
لب هایم را کوتاه بوسید و چشمانم را نبستم که تا نگاهمان قفل ِ هم بماند.
کمـی سرش را بـه عقب برد...صورتم حتما گل افتاده بود ...شاید بوسیدن های اعلاء برایم عادی شده بود اما وقتیی از خانواده اش درون خانـه بودند ، حتی دلم نمـیخواست درون اتاق کامل بسته باشد
_مـیشـه قربونتون برم!؟
با گیجی پرسیدم
_ها؟!!
بلند شد و لبه ی تخت پشت سرم نشست
_موهات و کوتاه کردی ، عالی شده ،
دستانش را مـیان موهایم فرو برد و از کنار صورتم ، کف دستانش را بر روی لپ هایم نگه داشت و محکم کشید
_یکم دیگه وزنت اضافه بشـه با خودش اشتباهت مـیگیرن
به من مـیگفت مـهستی...مـیگفت با موهای کوتاه و لپ های آویزانت شبیـه مـهستی مـیخندی و مـیخونی...
کنارش روی تخت نشستم، سرم را روی شانـه اش گذاشتم و مثل این چند ماه ِ بعد کنکور کارشناسی ، صداشو ضبط کردم...وقتای نبودنش لازمم مـیشد...!
_دو دست از پیرهن هام و که نمـیخوام گذاشتم ببری ، با اینا مـیشـه چند دست؟
لبخند تلخی ، با چشم های بسته روی لبم نشست
_ده دست...دیر بـه فکر جمع ِ لباس های کهنـه ات افتادم ، اگر از ترم اول کـه دوست شدیم بـه ذهنم مـیرسید الان کمد اتاق پر بود از عطر تو...
صورتش را کنار صورتم گذاشت و با شیطنت خندید
_مـیگم توام چند دست از اون لباس زیر خوشگلات و بذار من ببرم
صدای خنده های بلندش گوشم را کر کرد
_بی مزه ...
رو بـه روش نشستم و دست هایم را زیر چانـه ام گذاشتم ، یک شبه داشت ، دور مـیشد ، چقدر نذر و نیـاز کردم کـه همـین تهران روزانـه قبول شود اما...
_اینجوری نگام کنی ، اون رویی کـه دوسش نداری بالا مـیاد ، اونوقت هم غذات یخ مـیکنـه هم ...
کف دستم و روی لبش گذاشتم ...
_من از هیچ رویِ تو بدم نمـیاد ، فقط هی کـه برام خاطره مـیسازی ، جای خوشحال شدن ، جای لذت بردن ، مـیترسم از روز نداشتنشون...مـیفهمـی چی مـیگم؟
پلک هایش را بست و صورتش را نزدیک صورتم آورد ،
_تو مـیفهمـی چی مـیگی؟ نداشتن چیـه؟! من اگه جلوی روی تو ، از رفتن و دور شدنمون نمـیگم ، به منظور اینـه کـه مـیدونم تو دلت چه خبره و ممکنـه با یـه جرقه ی من ، انبار باروتت منفجر بشـه! جداییِ چند روز درون هفته اینقدرام دردناک نیست ، اصلا بـه این فکر کن این جدایی شاید مسبب خیر شد و ما بهم نزدیک تر شدیم ، تو بیشتر بهم اعتماد کنی و من بیشتر از قبل عاشقت بشم.همـیشـه ام دوری بد نیست...
پلک هایش را بسته بود ندید اشکی را کـه ریختم ...فصل ششم
از دل این روزها
"وجدانت آرام
که من صبورم و سنگ
و چشم مـیبندم
تا تو نبینی
چه سخت مـیگذرم از دل این روزها"
خانـه درون سکوت و سیـاهی بود ، آرام و بی صدا کنار احمدرضا از پله ها بالا رفتم ، پشت درون اتاقم کـه رسیدم نفسی سخت کشیدم...
_مـیخوای امشب و توی اتاق من بمونی؟ من تو پذیرایی راحت مـیخوابم
سری تکان دادم و قدمـی بـه اتاق نزدیک تر شدم، دستگیره را پایین کشیدم ، هنوز درون اتاق کامل باز نشده بود کـه بهم ریختگی توی ذووقم زد.
پایم را داخل اتاق گذاشتم
_برو بخواب احمد ، من خوبم
در را پشت سرم بستم و به خاطرات درهم ِ اتاقم چشم دوختم.
مـیان تکه های مـیز و صندلی ها ، عها و لباس ها ...نشستم
"من کـه آمده بودم که تا بمـیرم برایت..آمده بودم که تا زبری ِ صورتت را بریزم کف دست هایم..ناز کنم.تا ضعف کنم به منظور ساعدت .حالا نشسته ام بـه عزای خاطرات ِ از هم پاشیده مان...دارم سوگواری مـیکنم...بی رمق، بی حوصله، بی اعصاب، لت و پاره تر از آن کـه بروم توی تقویم و فراموشت کنم.فراموشت کنم قبل از اینکه بدانی...حتی درون مخیله ات هم نمـیگنجد کـه دارم به منظور تو عزا مـیگیرم.با توام لاکردار...تو کـه گند زدی بـه اتاق خاطراتم..مـیخ شدی و مدام کوبیده مـیشوی درون مغزم...نمـیدانی...نمـیدانی...
ای مرگ بـه تصویرت ، چرا گورت را گم نمـیکنی پلک هایم؟!
*************
صبح را به منظور صبحانـه از اتاق بیرون نیـامدم ، هم احمدرضا و هم افسانـه ، هر دو بـه سراغم آمدند ، اما هوای بهم ریخته ی اتاقم هرچه کـه بود ، از خودن ِ صبحانـه کنار پدرم بهتر بود!
اتاق همچنان نامرتب ... کثیف و بهم ریخته ... بوی آب ِ گندیده ی گلدان و یـاس تازه ، بوی چوب ِ نم گرفته و فرش ِ دستبافت خیس ...پنجره ی اتاق را کامل باز کردم و کمـی از برفی کـه پشت پنجره نشسته بود را درون دهانم گذاشتم.
از گرمای وجودم کم نمـیکرد اما جلوی گُر گرفتنم را کـه مـیگرفت.
ضربه ای محکم بـه در خورد و تکان شدیدی خوردم.
با عجله بـه سمت درون رفتم و بازش کردم..با دیدن چهره ی عبوس بابا ، خودم را گم کردم
_سلام ، صبح بخیر!
_صبح بخیر یـا ظهر بخیر؟ چرا از اتاقت بیرون نمـیای؟ باز کـه در این اتاق قفل بود؟
در را باز کرد و اشاره ای بـه بیرون کرد.
_بیـا برو یـه چیزی بخور
از کنارش عبور کردم و با فاصله ایستادم
_من یـه معذرت خواهی بهتون بدهکارم بابا ، باور کنید من اصلا نمـیخواستم ...
حرفم را نیمـه گذاشت و با همان غیظی کـه داشت گفت
_مـیدونم کارِ اون ، علاف و الدوله بود ، مگه دستم بهش نرسه ، پسره ی بی همـه چیز!
تلخی حرف هایش درون گلویم نشست ...
_امروز مـیان وسایل این اتاق و کامل مـیبرن! فردا بعد فردا بعد از کارت با افسانـه قرار بذار برید وسایل جدید بخرید
ماتم برد ، حرف های بابا را توی سرم هجی کردم...وسایل من را کجا مـیبردند!؟
_برای چی بابا؟!
_زودتر از اینا حتما این اتاق و خالی مـیکردم.ولی اون مشاور احمق ِ بی فکر جلومو گرفت.
حق با او بود..مشاور هم خیـال مـیکرد این خاطرات کم کم با پای خودشان از این اتاق بیرون مـیایند.تقصیر من چه بود کـه پای خاطراتم را خود ِ این مرد بُرید و دیگر نرفتند کـه رفتند...!
_خواهش مـیکنم بابا ، تو این اتاق جز یـه مـیز و دو که تا صندلی و یـه کمد چوبی ...
نگاه سنگینش پلک هایم را روی هم انداخت ، بـه نوک ِ پاهایم خیره ماندم.عها و لباس ها...نوشته های روی دیوار و در...کاش مـیفهمـیدم کـه باید به منظور حریم ِ خصوصی هم حریمـی حتما گذاشت.
_همـین کـه گفتم ، حالام بریم پایین یـه چیزی بخوری ، دیشبم کـه شام نخوردی
"چشم" را گفتم اما با
، "چشم " را گفتم اما جانم را گرفت...
هنگام ِ پایین آمدن از پله ها بـه درِ اتاقم کـه باز مانده بود خیره شدم..
صندلی مـیز را عقب کشید و نشستم...بشقاب سوسیس و تخم مرغ ، نان ِ تازه و گرمای چای...با بی اشتهایی لقمـه ی بزرگی را توی دهانم گذاشتم ، لبخند ِ افسانـه و صورتِ بابا کـه حالا از اخم عاری بود...
لبخند زدم!
لقمـه ی های بعدی را بـه سختی پایین فرستادم ، افسانـه گونـه ام را بوسید و قربان صدقه ام رفت.
ظرف ها را بـه همراهش توی آشپزخانـه بردم ، زیر نگاه سنگین بابا ، پلک هایم روی هم مـی افتاد...
در همان آشپزخانـه نشستم و افسانـه درون را بست.
_دستتون درد نکنـه ، خیلی خوشمزه بود.
سراغ سبزی های خورد شده اش رفت و بسته ای را درون قابلامـه انداخت
_نوش جونت ، شبم مـهمون داریم ، م اینا ،
لبخند کوتاهی روی لبم نشست ، بوی قورمـه سبزی را به منظور ش اینا بـه راه انداخته بود ،
_گفتم چرا بوی قورمـه مـیاد!
خندید و سر تکان داد
_واقعا خیلی بدم مـیاد بوی قورمـه و پیـاز داغ تو خونـه بپیچه ، همـین سوسیس هم چون تو دوست داری گذاشتم.
یـاد روزهای اول ازدواجش افتادم ، وعده های غذایی ما را بـه کل با آمدنش تغییر داد ، دیگر خبری از غذاهای سنتی و قدیمـی نبود...قورمـه ممنوع بود چون بوی سبزی اش کل خانـه را برمـیداشت.مادر اعلاء برایم مـیپخت ، هربار کـه هوس مـیکردم!
_دیشب ، مـیشـه بگید وقتی بی هوش شدم چی شد؟!
مقداری آب درون قابلامـه ی بزرگش ریخت و رو بـه رویم مشغول ِ درست ژله شد
_ما شب ِ حنابندون پسره رو دیدیم ، ولی خیلی عوض شده بود ، ازش عگرفتم و به احمدرضا نشون دادم...
_حنابندون بود!؟ بعد چرا من ندیدیم؟
شانـه ای بالا انداخت
_نمـیدونم ، شاید وقتی تو رفتی اومد...مـهمونی شلوغی نبود کـه نشـه همـه ی مـهمون هارو دید ، ولی توکه رفتی من تازه دیدیمش...مجید و کارد مـیزدی خونش درون نمـی اومد! شب عروسیم که...کاش اصلا نمـیرفتی سمتش!
_من نرفتم! عمو منو برد کـه کنار بقیـه باشم ، یـهو کنارم ظاهر شد
_حالا خوبه اون وسط حسابی شلوغ بود ، بـه جز من و بابات مـیشـه گفت خیلی توی چشم ِی دیگه نبودین.
_وقتی افتادم ، اعلاء کمکم نکرد!؟
دستش از حرکت متوقف شد و نگاهش بـه چشم هایم رسید
_یـادم نمـیاد ، وقتی افتادی ، عروسِ عموت کـه با شوهرش کنارتون مـیید بلندت کرد ، سرت زمـین نخورد ، گفتم کـه اون وسط خیلی شلوغ بود ، دورت و گرفتند و سریع آوردیمت بیرون ...به هوش بودی اما حرفای مارو نمـیفهمـیدی...آب قند و نوشابه و هرچی کـه فکر مـیکردیم حالتو خوب مـیکنـه بـه خوردت دادیم که تا یکم بهتر شدی.بعدم احمدرضا گفت بهتره ببرمش کـه استراحت کنـه...
انگشت اشاره ام را روی مـیز مـیکشیدم و به شکل هایی کـه نامرئی بود ، خیره شدم.
_احمد خونـه نیست؟
_احمدرضا با دوستش صبح قراره کوه داشت ، بـه خاطر کم خوابی دیشبم صبح بـه زور بلند شد!
بله ای آرام گفتم و از روی صندلی بلند شدم
_کاری هست من انجام بدم؟!
فقط سر تکان داد و از آشپزخانـه بیرون آمدم.
ساعت نزدیک ِ هفت شب بود ، صدای مـهمان ها از پایین مـی آمد...اتاقم خالیِ خالی شده بود ، بابا بـه همراه کارگر ها بـه اتاق آمده بود که تا هیچ چیز را به منظور یـادگاری نگه ندارم ، بـه گلدان های کوچکِ تراس هم رحم نکرد.
تنـها یک فرش ِ دوازده متری ...!
خالی تر از همـیشـه شده بودم...
دوش مختصری گرفتم و لباس های ساده ای پوشیدم ، شلوار ِ آبی نفتی و پیرهن ِ چهارخانـه ی مشکی و آبی نفتی...دگمـه های لباسم را بستم و به رنگ شلوار ، انگشتری را کـه در کشوی لباس هایم بود را دست کردم.
موهایم را دم اسبی بستم و روی فرش نشستم...
از ظهر که تا به حال صدای دلیور گوشی ام قطع نمـیشد! تمام ِ پیغام هایی کـه برای اعلاء فرستاده بود ، یکی یکی برایم دلیور مـیشدند ، اولین پیـام به منظور نـه ماه پیش بود و آخرین پیـام به منظور دو روز پیش!
خبری از پیـام های سال های گذشته نبود ، بـه نور ِ روشن ِ گوشی تلفن زل زدم ...آخرین دلیور پیـام ، پنج دقیقه ی پیش بـه دستم رسیده بود...
گوشی را برداشتم و پیـام هایی کـه به دست اعلاء یـا شاید صاحب شماره ی اعلاء رسیده بود را بخوانم
"چه آدم هایی کـه در رختخواب هایی جدا ، درون آغوش هم بـه خواب مـیروند!"
لبم را گزیدم و سراغ پیـام بعدی رفتم...خوب بـه خاطر مـی آوردم کـه هنگام فرستادن ِ این پیـام چه حالی داشتم و کجا بودم و حتی چه لباسی بـه تن داشتم!
"خوش بـه حالت کـه پیش خودت هستی!"
"بی تو تاریک نشستم ، تو چراغِ کـه شدی...؟!"
تمام این پیـام ها را روزها روی کاغذ مـینوشتم و شب ها بـه دیوار مـیچسباندم....کار همـیشگی ام بود ، روز را بدون صبح بخیر بـه خط خاموشش شروع نمـیکردم و شب را بی شب بخیر پلک روی هم نمـیگذاشتم.
تلفن همراهم زنگ خورد ، ذوقِ تماس ِ اعلاء را داشت دلم...
اما...
_احمد؟!
_سلام ، نمـیخوای بیـای پایین؟!
_کوه خوش گذشت؟
_بد نبود ، املت خوردم جاتم خالی کردم.
_نمـیشـه نیـام؟! باور کن سرم درد مـیکنـه
_تو اتاق خالی نشستی چی بشـه؟!
صدای تقه ای آرام سرم را بـه سمت درون چرخاند
_تویی پشت در؟
خندید..
_آره ...بیـا بیرون
تلفن را قطع کردم و گوشی را روی زمـین گذاشتم ...پایین لباسم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
_مگه عروسیـه ؟!
احمدرضا با صدایم بـه سمت درون سرچرخاند و با لبخندی کوتاه گفت
_مـهمون اومده ها ، نمـیشـه کـه با لباس اسپرت اومد!
و بعد بـه یقه ی مردانـه ی لباسم دست کشید
_خودتم که...
نگاهش بـه پشت سرم افتاد ، نزدیک تر آمد ، بی آنکه حواسش باشد کـه پایش را بر روی پایم مـیگذراد...عقب رفتم و پشتم بـه در نیمـه باز ِ اتاق برخورد کرد
_اینجا چرا خالیـه؟!
دستم را بـه سمت دستگیره بردم و در را بـه سمت خود کشیدم
_بابا خالیش کرد ، الان فقط یـه فرش دارم! اونم واسه اتاق مـهمونـه کـه آوردن برام
از کنارش رد شدم و از بالا بـه مـهمان هایی کـه گرم صحبت و خنده بودند نگاه کردم
_بیـا دیگه...احمد!!
سکوتش باعث شد بـه سمتش برگردم ، درون آن حجم ِ تاریکی روی نگاهم خیره مانده بود...
دستی مـیان ِ موهای پُرش کشید
_از دستت خسته شده
ابرو بالا دادم
_کی؟!
_پدرت!
برایم اهمـیتی نداشت ، دست هایم را بـه حالت تسلیم بالا گرفتم
_من سپر انداختم ، برامم مـهم نیست ، چه دوسال پیش ، چه چهار سال پیش چه همـین امروز ، چیزایی کـه این توئه رو کـه نمـیتونن ازم بگیرن!
دستم روی قلبم بود و نگاهش روی همان نقطه...
_احمدرضا جان ، کجایی !؟
صدای افسانـه کـه از پله ها بالا مـی آمد ، لبخندی روی لبم نشاند ، از احمدرضا دور شدم و به سمت پله ها رفتم.
احمدرضا اما هنوز هم همانجا ایستاده بود و افسانـه بـه سراغش رفت.
با خانواده ی افسانـه خیلی جور نبودم ، رفتارها و پچ پچ هایشان همـیشـه روی اعصابم بود...بالاخره ی بزرگه احمدرضا کـه خودش را صاحب سلیقه و سبک مـیدانست.
احوالپرسی مختصری با پسر و هایشان کردم و بعد از رو بوسی با افسر ، کنار پدر روی مبل نشستم.خوش و بش هایی معمول اما بی خود خسته ام مـیکرد ، اما بـه احترام بابا لبخند مـیزدم و جواب محبتِ ظاهریشان را با ظاهر دادم.
با آمدن احمدرضا و افسانـه جمع ِ خودمانیشان گرم و پر نشاط شد...شوخی و خنده هایشان ، حرف ها و لطیفه هایشان...فقط مـیشنیدم و گوشم پیِ آهنگی کـه از پخش مـیشد بود...
بابا و همسر افسر ، جناب تیمسار مشفق ، گرم ِ صحبت بودند ، درون تنـهایی خودم ، درون حریمـی کـه به دور خود کشیده بودم ، بـه روی آدم هایی کـه بود و نبودم برایشان هیچ اهمـیتی نداشت لبخند مـیزدم.
بعد از خوردن شام لحظه شماری مـیکردم به منظور رفتن مـهمان ها ، اما انگار کـه دیدن ِ بعد از این همـه مدتِ احمدرضا حواسِ تمام آن ها را از زمان قافل کرده بود.
به ناچار و بدون هماهنگی با بابا ، از مـهمان ها عذرخواهی کردم و شب بخیر گفتم ...خیلی ناراحت نشدند ، یعنی جز افسانـه کـه با تب لتم گرمِ بازی بود ،ی حتی خداحافظی مفصلی نکرد.
بی خیـال تمام اتفاقات ، روی زمـین دراز کشیدم...لحاف و بالشی کـه افسانـه برایم آورده بود را بـه داخل اتاق بردم.اصلا دلم نمـیخواست شب را درون جایی غیر از اتاقم باشم.
تا نیمـه های شب با هرغلتی کـه زدم ، بـه بیرون از پنجره ی اتاق خیره شدم که تا شاید با دیدن دانـه های برف حال دلم کمـی تغییر کند اما که تا نیمـه های شب کـه بیدار بودم هیچ خبری نشد.
صبح قبل از بیدار شدن بقیـه ، از خانـه بیرون رفتم.
بابت اتفاقِ شبِ عروسی حتما به از احسان و فرزانـه معذرت مـیخواستم.
هنوز تمام کارمندها نیـامده بودند کـه پشت مـیز اتاقم نشستم و کامپیوتر را روشن کردم.
با ویبره تلفن همراهم کیف را از روی زمـین برداشتم ..پیدایش نمـیکردم و تمام محتویـات کیف را بهم ریختم.
تماس از طرف احمدرضا بود...شماره اش را گرفتم و بوق دوم را نشنیدم کـه جواب داد
_صبح بخیر...کاری داشتی؟
_صبح توام بخیر...رفتی شرکت؟!
_آره ...صبح زود پاشدم دیگه راه افتادم.جونم کاری داشتی؟
صدایش بی حال بود و گرفته...
_مـیخواستم قبل از اینکه بری شرکت چیزی بهت بگم که...
_اتفاقی افتاده؟!
مکثش طولانی شد و نفسش را توی گوشی فوت کرد...با نگرانی از روی صندلی بلند شدم ، حتما اتفاقی افتاده بود کـه احمدرضا را بهم ریخته بود...
_بگو نصفه جونم کردی ، بابا طوریش شده!؟
پیش از اینکه بغضم سنگین تر شود ، بـه حرف آمد
_به احتمال زیـاد امروز اعـــلاء رو توی شرکت احسان ببینی!
نفسم رفت...رفت...رفت..
تپش قلبم ایستاد و دستم رها شد...
با صدای برخورد تلفن بر روی زمـین ،نگاهم بـه دل و روده ی بهم ریخته ی موبایل معطوف شد.
صدای نفس هایت را مـی شنوم.سایـه ات را حس مـیکنم.همـین جاهایی ...نـه اما رو بـه روی چشم های بازم.نشسته ای پشت پلک های بسته ام.وسط سیـاهی نامتناهی کـه مـیبینم.پلک هایم را بسته ام.خیره شده ام بـه سیـاهی بی انتها و سنگینی سایـه ات را حس مـیکنم...سکوت کرده ای...سکوت کرده ای که تا بیشتر بـه تو فکر کنم.تا صورتم خیس شود..تا طعم شوری را رویـهایم حس کنم.از کدام طرف غیب شدی کـه نیست بودنت اینقدر درشت توی چشم هایم حک شده است؟!
باطری تلفن را جا زدم ..روشن شد...
تماس ِ احمدرضا را وقتی با عجله از پله های شرکت پایین مـیرفتم پاسخ دادم
_الو...
_چی شد؟! چرا نفس نفس مـیزنی
آ لعنتی مثل همـیشـه خراب بود.قلبم درون دهانم مـی کوبید...
_دارم برمـیگردم
_چی؟ هرجا هستی یـه دقیقه وایسا من صدات و واضح بشنوم نورا
پله های طبقه سوم را پایین نرفتم و روی اولین پله ولو شدم.
_چرا دیشب نگفتی ،
_الانم نمـیخواستم بگم ، چون مـیدونستم مثل ترسوها فرار مـیکنی.
نفس هایم بریده بریده شده بود...دستم را روی قلبم فشردم.
_معلوم هست چی مـیگی؟ مـیخوای منو بکُشی؟!
_نورا ، همـین الان برمـیگردی شرکت ...
آرام و قرار نداشتم...چه مـیگفت؟
_برگردم؟ کجا؟
گریـه هایم رونق گرفتند...
_ببین نورا ، مگه قرار نشد بهم اعتماد کنی که تا دوباره اعلاء رو بدست بیـاری؟ خب این یـه راهشـه..چی از این بهتر کـه تو هر روز مـیتونی ببینیش ، باهاش حرف بزنی ،...این همـه سال مگه همـینو نمـیخواستی؟ حالا چی شده کـه داری فرار مـیکنی!؟ اگه دوسش نداری ، اگه همـه چی تموم شده من دیگه حرفی ندارم ، هر تصمـیمـی کـه خودت بگیری...ولی اگه هنوزم...
_دوسش دارم احمــــــد!!
و احمدرضایی کـه سکوت کرد...
************
پشت مـیز نشستم...هر لحظه کـه مـیگذشت بیشتر از تصمـیمـی کـه احمدرضا درون دامنم گذاشتم ، ناراضی تر مـیشدم.
بازهم انگشت کوبیدم روی دکمـه های لپ تاپ و ماگِ همـیشگی قهوه بود و اضطرابی کـه تمامـی نداشت.
فرزانـه وارد اتاق شد...با خوش رویی بـه آغوشم کشید و حرف از عروسی و بیـهوشی ام زد...با نگرانی دستانش را رشانی ام نگه داشت...تب نداشتم! اما از درون ...چرا!
تند تند حرف مـیزد و من لم داده بودم روی صندلی...حواسم بود و نبود...از احسان گفت و ناراحتی اش بابت اتفاقی کـه افتاده آنـهم وقتی کـه من با دوستِ شفیقش مـییدم!
دستم را گرفت که تا به اتاق مدیر شرکت بِبَردم.دست هایم داغ بودند و حرارت تنم ، فرزانـه را نگران کرده بود...تب نداشتم و هر بار کـه دستانش را رشانی ام مـیگذاشت مـیگفت
_کاش امروز نمـی اومدی ، گونـه هات سرخه ، چشماتم...واقعا بهتری؟؟
لبخند خشکی روی لبم نشست و زبانم را بین دندان های کناری ام فشار دادم.
به درون اتاق ضربه ای زد و دستگیره را پایین داد...
درست لحظه ی ورود بـه اتاق ، احسان را کناری دیدم که...
_سلام خانوم ِ رادمند ، بهترید؟
چشمم اعلاء را فقط به منظور ثانیـه ای دید و معطوف بـه لبخند ِ احسان شد...
_ممنون بهترم ، حتما معذرت خواهی کنم بابت شبِ عروسی
احسان از جلوی مـیز دور زد و کنار اعلاء ایستاد...نفسم رفت و پلکم لرزید...
نگاهش کردم...!!
عوض شده بود ...موهای کنار شقیقه اش کمـی بـه سفیدی مـیزد
_این چه حرفیـه ، این رفیق ِ ما باید...
نگاه ِ خیره ی ِ اعـــلاء بـه چشم های احسان من را هم لال کرد!
_به هرحال احسان جان ، من یـه شکر اضافه ای خوردم با این خانوم یدم ، باور کن دیگه پشت دستم و داغ مـیذارم سمت فامـیلای خانومِ شما برم..بگم غلط کردم رضایت مـیدین؟!
سرم را پایین انداختم ...سکوت ِ چند لحظه ای ،توی اتاق ِ بزرگ احسان ، حاکم شد.
_چی و نگم احسان..؟ چرا چشم و ابرو مـیای؟ ...ببخشید... خانومِ...
مخاطبش من بودم...؟
سرم را بلند کردم ...نگاهش سردتر از لحظه هایی بود کـه برف زمستان که تا کمرم مـیرسید!
_نورا هستم ،
پوزخندش هنوز بههایش بود.
_اسمتون و نپرسیدم خانوم ، فامـیلی
حرفش را ب
_جناب کریمـی درون بدو ورودم بـه اتاق، رادمند صدام زدند ، نشنیدین!؟
سرش را با اخم بالا گرفت و چشم درون چشم شدیم.تمام تنم مـیلرزید و تنـها قدرتم درون نگه داشتن لرزش فک هایم بود...
چهره ی خونسردش کمـی سرخ شده بود...
مکث کرد و گفت
_من نمـیدونستم خانوم رادمند کـه شما بیماری صرع دارین ، غش مـیکنید ، وگرنـه نزدیکتون نمـی اومدم چه برسه باهاتون بم ..به هرحال معذرت خواهی منو بپذیرید
لحن ِ دلخور و عصبانی ِ فرزانـه خنده را روی لبم آورد
_جنابِ مدبری معلوم هست چی مـیگید؟ نورا مریض نیست ، حتما فشارش افتاده بوده.خود ِ من شب عروسی از بس فیلم بردارا مارو سرپا نگه داشتند ، قبل اومدن بـه تالار توی آتلیـه غش کردم!
اعــلاء خودش را بـه برگه های روز مـیز مشغول نشان داد و با خنده گفت
_من فکر نمـیکردم عروسیِ این خانومم بوده!
عروسی ام بود..دیدن ِ تو...یدن با تو..نفس کشیدن کنار تو...شمردن مژه های بلندت..عروسی ام بود..نبود؟!
احسان دستش را پشت شانـه ی اعلاء زد و با خنده گفت
_اعلاء جان بهتره توی رفتار و لحن گفتارت تجدید نظر کنی...بهتره بهت بگم کـه کارت با خانومِ رادمند مشترکه...به دلیل وسعتِ شرکت های پیمانکاری تصمـیم بـه اضافه نیرو داشتیم وگرنـه خانوم رادمند از کارمندای خوب ِ ماست.
فرزانـه زیربه اعلاء بد و بیراه مـیگفت و من فقط با لبخند بـه صورتِ سرخ شده ی او نگاه مـیکردم.
_پس خدا بخیر کنـه!
فرزانـه نگاه ِ مشکوکی بـه صورتِ برافروخته ی من کرد و مسیر نگاهش بـه اعلاء رسید.
تمام ِ مدت حضورم درون اتاق ، بـه خودم پیچیدم و لبم را بـه دندان گرفتم.هربار با نگاهش غافلگیرم مـیکرد ابرو درون هم مـیکشیدم.
مـیدید و طبقِ معمول لبخندهایی از جنسِ پوزخند مـیزد!
کانال تلوزیون را بیخود عوض مـیکردم و مدام بـه درب خانـه نگاه مـی انداختم که تا بلکه احمدرضا از خانـه ی دوست عزیزش دل د و بیـاید.
_نورا بابا پاشو ، کمک افسانـه کن به منظور مـیز شام
_چشم
با ناراحتی ِ نیـامدن احمدرضا ، بـه سمت آشپزخانـه قدم برداشتم و بازهم بـه در ِ خانـه نیم نگاهی انداختم.
شنسل مرغ را روی مـیز گذاشتم و روی صندلی نشستم ، افسانـه یک ریز از ش مـیگفت کـه او هم بـه تازگی بـه ایران برگشته ...تعریف و تمجدیدش از تحصیلات و کمالات او ، کاملا دلیل داشت.
خانواده ی پدری و حتی مادری ِ من تحصیلات عالیـه داشتند و دست ِ کم ، یکی درون مـیان درون خارج از ایران تحصیل کرده بودند.به ظاهر لبخند داشتم و گوشم بـه حرف های افسانـه بود ...
از وقتی بـه خانـه برگشته بودم ، یک لحظه پلک روی هم نگذاشتم و بعد از تعویض لباس هایم بـه پایین آمده بودم که تا بلکه احمدرضا بیـاید و از او درباره ی اعلاء و اطلاعاتی کـه داشت بپرسم.
تکیـه از مرغ رانان گذاشتم و به چاقوی بابا کـه با دقت برش های یک اندازه بـه مرغ مـیداد خیره شدم.
بی حوصله بودم و فکر و خیـال دست از سرم برنمـیداشت ، حتما مـیفهمـیدم دور و اطرافم چه خبری هست...
رفتار ِ اعلاء آنـهم جلوی فرزانـه و همسرش ، ممکن بود آن ها را مشکوک بـه رابطه ی ما کند ، اگر بابا مـیفهمـید کـه اعلاء امروز درون شرکت بوده ، با همـین چاقو کـه مرغ را برش مـیداد ، پای من را هم قلم مـیکرد!
نگرانی هایم به منظور زبان پرمتلک اعلاء هم هست ، رفتار امروز و روز عروسی اش ، نشان مـیداد کـه برایش اهمـیتی ندارد تای از رابطه ی گذشته ی ما با خبر شود.
ولی به منظور پدرم ، و حتی من ، اهمـیت داشت! اعلاء از روز اولِ دوستی خانواده اش را درون جریـان گذاشت، مادر و دو ش ، بـه خاطر علاقه ای کـه به اعلاء داشتند ، من را بـه راحتی پذیرفتند ، با اینکه شاید یک سال آخر دوستیمان ، من را بـه خانـه شان دعوت د اما همان برخورد اول نشان مـیداد کـه اعلاء چقدر از من و خانواده ام به منظور آنـها گفته و هرکدامشان بـه چه اندازه از سلایق و علاقه های من اطلاع دارند.
در عوض خانـه ی ما ...به بابا حرفی نمـیتوانستم ب و فقط افسانـه را بعد از چند سالی کـه دوستیمان شکل گرفته بود باخبر کردم.
از همان اول افسانـه مخالف بود...بیشتر بـه خاطر بی اطلاعی بابا و اینکه نمـیخواست چیزی گردن ِ او بیفتد.به او قول داده بودم کـه هر زمانی بابا از دوستی ام با اعلاء باخبر شد پای او را وسط نکشم.
دوست نداشتم افسانـه از دوستیمان بداند ، اما وقتی رفتار پر محبت ِ اعلاء و خانواده اش را مـیدیدم ، دلشوره ای بـه سراغم مـی آمد و از بی خبری خانواده ام مـیترسیدم.
بعضی روزهای قرار، مدام نگران این بودم کـه بابا یـا افسانـه ، ما را باهم ببینند و بعضی وقت ها ، دیر و زود کـه به خانـه مـی امدم حتما هزار جواب بعد مـیدادم.
افسانـه کـه از دوستیمان با خبر شد ، اوضاع کمـی بهتر شد.وقت هایی کـه مادر اعلاء دعوتم مـیکرد افسانـه با اینکه رضایت نداشت اما کمکم مـیکرد ، به منظور نبودنم درون خانـه بهانـه ای به منظور بابا مـی آورد و یـا گاهی خودش ، من را بـه خانـه ی آن ها مـیبرد و مـی آورد.
کافی بود فرزانـه از گذشته من و اعلاء باخبر شود و مادرش خبر بدهد ، کلِ قوم و خویشی کـه داشتم و نداشتم را با خبر مـید ، و دیگر بهانـه ی پچ پچ شان هر بار کـه مرا مـیدیدند ، بـه جای بیماری روحی ِ مادرم و شباهت این روزهای من بـه او، حتما از عشقی شوم و بی فرجام یـاد مـید.
لو رفتنم آنـهم بعد از شش سال دوستی ، لرز بـه تنم مـی انداخت ، کافی بود بابا را بیشتر از این آزار دهم ، حتما من را از خونـه بیرون مـیکرد!
با صدای کشیده شدن صندلیِ کنارِ دستم، تکان بدی خوردم ، با دیدن احمدرضا کـه به بابا دست داد و گونـه ی افسانـه را بوسید ، از روی صندلی بلند شدم...
سلام کردم و جواب سلامم را با لبخند داد ،
چنگالم را بس کـه در مرغ فرو کرده بودم، رویش های کوچکی خودنمایی مـیکرد.کمـی ماست از توی ظرف برداشتم و چنگال را درون ماست فرو بردم و سعی کردم روی همان نقاط ِ روی مرغ دوباره فرو ببرمش...
_بازی مـیکنی؟
با صدای احمدرضا ، سر بلند کردم ، جواب نیشِ بازش را با اخم دادم.
_مـهمونی خوش گذشت؟!
نگاهش لبخند داشت اما درون سکوت...با صدای افسانـه کـه از دوست ِ احمدرضا پرسید ، نگاه از من گرفت و به تعریف از دوستِ دوران مدرسه اش پرداخت.
تکه ای دیگر از مرغ رانان گذاشتم و توی دهانم چپاندم.طعم ِ خوبی داشت
با لپ های بادکرده بـه احمدرضا و شوقش از تعریف زندگی ِ دوستی کـه حالا زن و بچه داشت ، خیره شدم.
_همسن و سالای تو ، دیگه منتظر عروس و داماد شدنِ بچه هاشونن!
احمدرضا خنده ای بلند سر داد و افسانـه با دلخوری گفت
_وای نورا جان ، یـه طوری مـیگی انگار پسر من چند سالشـه ،
_افسانـه جان ، بـه نظرم این تون هست ، تینا خانوم و مـیگم ، به منظور احمدرضا بگیرین !
خنده ی احمدرضا را از روی لبش جمع کردم و اخم جایش را خوش کرد!
_از این نسخه ها به منظور من نپیچید لطفا!
لحنش جدی بود اما افسانـه کـه انگار حرف ِ دلش را زده بودم ، با خوشحالی قربان صدقه ی پسرش رفت و گفت
_تینا برگشته ها
احمدرضا سس سفید را روی سالادش خالی کرد و لیموی تازه را برداشت
_بسلامتی
_همـین؟!
شاید من هم جای افسانـه بودم با آن اخم ِ سنگینی کـه احمدرضا روی صورت داشت ، سکوت مـیکردم!
_کار چطور بود نورا خانوم!
پارچ آب را برداشتم و برای خودم توی لیوان ریختم
_ تو بهتر مـیدونی.
خنده اش پر رنگ تر شد ...
از روی صندلی بلند شدم و بشقاب و ظرف هایم را توی آشپزخانـه گذاشتم ، از افسانـه بابت غذای آماده ای کـه زحمت سرخ ش را عهده دار بود تشکر کردم...
قدم اول را روی پله ها برمـیداشتم کـه احمدرضا صدایم زد ، منتظر ماندم که تا حرف بزند اما صبر کرد و درست وقتی کـه بابا ، بـه آشپزخانـه رفت ، گفت
_من کـه نمـیتونم تو اتاقت بیـام ، ولی تو برو اتاق من ، اینو بخورم اومدم!
شکمو...!
سری تکان دادم و دور از چشم بابا و افسانـه با عجله بـه اتاق احمدرضا رفتم و در را آرام پشت سرم بستم.
چند دقیقه ای مـیشد کـه کتابخانـه ی کوچک ِ احمدرضا را وارسی مـیکردم و نیـامده بود!
روی تختش دراز کشیدم ، بوی خوبی مـیداد ، حداقل بالشش...رو بـه شکم خوابیدم و لحاف را روی سرم کشیدم ...
دمای اتاقش بالا بود ، آنـهم بـه دلیل اینکه سوفاژ اتاقش را که تا اخر باز کرده بود.
دستم را پیش بردم و شوفاژ را بستم ، اگر چند دقیقه ی دیگر آمدنش بـه طول مـی انجامـید حتما مـیخوابیدم.
با صدای درون ، سریع از روی تخت بلند شدم و با دیدن ، لیوانِ شربتِ توی دستش دوباره دراز کشیدم.
_مگه شام نخورده بودی؟
_الانم فقط سالاد خوردم
صندلی مـیزش را برداشت و کنار تخت گذاشت ، بـه پهلو شدم و سیب سرخی را کـه سمتم گرفته بود از دستش گرفتم ..
_سالاد دوست داری؟!
آرنج دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و به جلو خم شد
_من هرچی و که بشـه روش سس سفید زد دوست دارم!
گاز کوچکی بـه سیب زدم و منتظر نطقش شدم.
_از امروز بگو...جناب ِ اعلاء خان و رویت کردی؟
دستم را زیر بالش بردم ..در حالی کـه نگاهم عکنار تختش را دنبال مـیکرد گفتم
_از کجا مـیدونستی مـیاد اونجا؟!
بازویم را گرفت و کشید
_بلند شو درست بشین ...
با بی حوصلگی خودم را بـه سمت تخت کشیدم...
_ول کن خستم...احمد
صدایم پایین بود و آرام مـیخندید ، اما دست بردار نبود و بازویم را آنقدر فشار داد کـه تسلیم شدم و روی تخت نشستم.
زانوهایمان رو بـه روی هم بود و برای راحت بودنم مجبور شد کمـی صندلی اش را عقب ببرد
_شب عروسی ، با پسرعموت کـه گرم ِ حرف بودیم چندبار دیدمش کـه با دوماد و عروس خانوم خیلی خوش و بش مـیکنـه و گرم مـیگیره ، گفتم شاید پسرعموت بدونـه کی و چه نسبتی داره ، وقتی ازش پرسیدم گفت مـیدونـه کـه دوست ِ داماده و قراره همکار هم بشن...پسرعموتم با شما کار مـیکنـه؟!
آرنجم را خم کردم و دستم را زیر چانـه ام گرفتم
_پیمانکاره یـه شرکت دیگست ولی چند که تا پروژه هست که مشترکی کار گرفتیم
نگاه ریزبینم روی چشم هایش بود ، حرف هایم خنده دار بود ؟!
_به چی مـیخندی؟
_من کجا خندیدم
مشخص بود کـه خودش را کنترل مـیکند ...
_مسخره !
نیم خیز شدم که تا از روی تخت بلند شوم کـه آرام هلم داد و روی تخت دوباره نشستم
_باهاش حرفم زدی!
_چه جورم، هی اون قربون من رفت ، هی من قربونش رفتم
خندید و از خنده هایش بی حوصله لبخند زدم
_بی شوخی ، نشد حرف بزنید؟
انگشتانم را روی پلک هایم فشار دادم ، مـیسوختم...!
_عوض شده ، یـا داره تظاهر مـیکنـه بـه عوض شدن.
مچ دستانم را گرفت و از روی صورتم پایین آورد
_یعنی چی عوض شده؟
صورتم را نزدیک صورتش بردم ، تنـها فاصله ی بینمان ، فاصله ی بین ِبینی ِ عمل شده ی من و بینی قلمـی ِ احمدرضا بود.
_یعنی اینکه...
زبانم لال...!!
_با توام..
تکان دست هایش ، پلک هایم را لرزاند ...
_یعنی فکر مـیکنم کـه دیگه بـه من...هیچ حسی نداره.
احمدرضا فاصله گرفت و در حالی کـه به صندلی تکیـه مـیداد دستانش را بغل کرد
_امکان نداره ، شاید از اون دوست داشتنی کـه تو همـیشـه حرفشو مـیزدی ، کم شده باشـه ، ولی اینکه کلا نیست و نابود بشـه ، فکر نمـیکنم.
عقب تر رفتم ،پاهایم روی تخت کشیده شد و تکیـه ام بـه تاج ِ ساده ی تخت رسید.
حرف های احمدرضا اگر چه امـیدوارم کننده بود ، اما او کـه اعلاء را نمـیشناخت ..وقتی ازی متنفر مـیشد...وقتی کـه بای سر جنگ برمـیداشت ، آسمان خدا هم بـه زمـین مـی آمد دست بردار نبود...به جنگش ادامـه مـیداد که تا زمانی کـه خودش نابود شود و یـا نفر مقابلش...
_به چی فکر مـیکنی؟
زانوهایم را بـه بغل گرفتم ، چانـه ام را روی زانوهایم قرار دادم و به چشم های خیره اش نگاه کردم.
_به این که...اگهی تو زندگیش اومده باشـه ، بودن ِ من کنارش درسته!؟ ... ِ مردم و بدبخت نکنم احمد!!
نگاهش مـیخ نگاهم شد...
_ مردم؟! نورا انگار کـه نمـیخوای به منظور اعلاء بجنگی؟ عادت کردی بـه مشت عو خاطره ی خاک خورده...؟؟ آره؟
بغض داشت خفه ام مـیکرد...
_به خدا ، بـه جون هاله ، حاضرم دیگه نبینمش ...!
چشم های احمدرضا با اخمـی کـه رشانی داشت متعجب شد
_نبینیش؟ چرا؟
نفسم لرزید ...بغض کرده بودم باز...بغض چسبیده بود باز بیخ ِ گلویم...
_اعلاء اهلِ دعوا و تیکه و متلک انداختن و بداخلاقی و بی احترامـی نبود ، خیلی مودب تر و مـهربون تر از منم بود ...ولی اون از شب عروسی کـه ، همـه حرف هاش دو پهلو بود ، اینم از امروز صبح که..
_مگه چی گفت؟
شانـه هایم مـیلرزید ..وجودم بیشتر...
نگران گفت
_جلوی فرزانـه و شوهرش حرفی زد؟ آره نورا؟!
اشکم روان شد...لبم را گزیدم...یک دستم جلوی دهانم بود ودست دیگرم را احمدرضا گرفته بود
_من فکر کنم دیگه ...دوسم نداره، اعلاء از گل نازک تر بـه من نمـیگفت ، بـه خدا هر وقت کـه دعوامون مـیشد اون بود کـه زودتر زنگ مـیزد ، زودتر مـیگفت غلط کردم ، اشتباه کردم...از صبح کـه دیدمش صدتا خاطره رو توی ذهنم مرور کردم که تا یـه بار یـادم بیـاد کـه اعلاء بهم بی احترامـی کرده باشـه ، یـا توهین...اما جز همون روز آخر کـه از پیش بابا اومد سر قرار...هیچوقته هیچوقت ، با من اینطوری حرف نزده بود.اگه الان براش اینکار راحته ، فقط یـه معنی مـیتونـه داشته باشـه.
هق زدم و دستم را روی دهانم فشار دادم که تا صدای گریـه هایم از اتاق بیرون نرود.
احمدرضا از روی صندلی بلند شد و چند گامـی درون اتاق قدم برداشت ، دستمال کاغذی را برداشت و روی چشم هایم کشید.
کنارم روی تخت نشست و تکیـه ام اینبار بـه جای تخت ، بازو و شانـه ی او بود.
احمدرضا ساکت و آرام نگاهم مـیکرد و من دلم از این فکر و خیـال مـیلرزید.
"مثل یک سرباز کـه خمپاره را مـیپذیرد که تا از مـیدان جنگ دور شود ...وقتی چشم هایش را باز مـیکند خودش را باندپیچی شده مـیبیند و از اینکه پرستاری بالای سرش ایستاده حس خوشبختی سراغش مـی آید.از دست یک پا یـا یک دست برایش راحت تر از تحمل خط مقدم جنگ هست ...یک پایش را از دست داده ولی از نشنیدن صدای تیر و خمپاره احساس آرامش مـیکنـه...به خاطر مـی آورد کـه هنوز زنده هست ..یـادش مـی آید کـه آدم ها دارند بـه زندگی عادی خودشان ادامـه مـیدهند و خبری از خون و خونریزی نیست.بعد چیزی تمام وجودش را آشفته مـیکند ، به منظور چه مـیجنگیم؟ به منظور چهی؟ آخرش کـه چه؟ چرا دیگران او زا نمـیفهمند؟ چرا همـه جا جنگ نیست...حس سربازی را دارم کـه یک دست یـا پایش را از دست داده ...چشم هایش را باز کرده و خودش را دور از مـیدان جنگ مـیبیند ...با این تفاوت کـه هیچ پرستاری بالای سر او نیست و از دست و پاهایش دارد خون مـیچکد"
با باز شدن ناگهانی درون به هول از احمدرضا فاصله گرفتم اما دستش را روی پایم گذاشت و نگهم داشت
دیدن افسانـه و چشم های متعجبش معذبم کرد ..
به لکنت افتادم...
_مــ...من...
احمدرضا با آرامش و صدایی کـه اصلا شبیـه من نمـیلرزید گفت
_کاری داشتی ؟
افسانـه هنوز دستش بـه دستگیره درون بود کـه نگاهم را بـه نوک انگشتان دست ِ احمدرضا رساندم.
اشک هایم را پاک کردم .دست ِ احمدرضا روی پایم بیشتر فشار آورد...
_برم دیگه ..
بازویم را کشید و به طرف خودش کشیدم
_داشتیم حرف مـیزدما ،
سرم پایین بود و سکوت ِ مـیان ِ افسانـه و احمدرضا نفسم را مـیگرفت...
پشتم عرق نشست ، اگر افسانـه با لن خشک و جدی نمـیگفت کـه "چای ریختم" حتما از حبس نفس هایم کبود مـیشدم.
_وای ، قلبم!
دستم را روی قلبم گذاشتم و فشار دادم.افسانـه درون را بسته بود اما نگران بودم کـه حالا بابا بـه اتاق بیـاید.
از غافلگیری احمدرضا سوء استفاده کردم و درست وقتی کـه حواسش اینجا نبود ، از روی تخت پایین آمدم.
_الان نرو ، لطف کن یکم دیگه بمون
دست هایم را درون موهایم فرو بودم که تا کش ِ سرم را محکم تر کنم کـه بی حرکت شدم.
_چرا؟! افسانـه جون ناراحت مـیشـه ،
زانوهایش را خم کرد.. لحاف را از روی پاهایش کنار زد
_برای چی حتما ناراحت بشـه!؟
دستانم را درون جیب شلوار گرم کنم فرو بردم...
_برای مادرت ، من ِ زن ِ اول ِ شوهرشم! این یعنی تمام ِ اون جوابی کـه مـیتونم بهت بگم!
سرش را کمـی بالا گرفت...لبخند محوری روی لبش بود..
پشتم را بـه او کردم و روی بـه روی آینـه ی کمد دیواری اش ایستادم...موهایم را باز کردم و شانـه ی احمدرضا را بااجازه اش روی موهایم کشیدم.
_ِ توی آینـه...عزیز ِ تنـها مانده...بزرگ شو کمـی...!
بی حوصلگی هایم بیشتر شده بود ، بـه قدری کـه جایی به منظور لبخند خشک و خالی هم نگذاشته بود.
_آخر این هفته تولده افسانـه جونـه ، ولی فکر کنم بخوان برن اصفهان ، هم بـه خاطر کار بابام ، هم بـه خاطر ات، توام باهاشون برو ..
_کار دارم...
از توی آینـه نگاهش کردم ، نگاه از من گرفت و به سمت مـیز کنار تخت دست دراز کرد ، لیوان ِ نیمـه آب را سرکشید و کش و قوسی بـه خود داد..
خسته بـه نظر مـیرسید..شاید هم کم خوابی سفر و این چند روز خسته اش کرده بود.
_کارت هرچیزی باشـه واجب تر از ت نیست ، هرسال خونـه ی ات یـه جشن کوچولو مـیگیرن ، حتما بری ، خوشحال مـیشـه
به سمتش برگشتم ...کتابی را روی پایش گذاشته بود و ورق مـیزد...
_تینا ...
سرش را بلند کرد و در چشم هایم خیره شد
_تو اون چهار سال ...
سرش را پایین انداخت و جدی جوابم را داد
_یک سالش خونـه ی من بود...
از لحن ِ صدایش فهمـیدم کـه دوست ندارد درباره ی تینا و او حرفی بـه مـیان بکشم.
جلوی فضولی های کودکانـه ام را گرفتم
_برم اتاقم؟!
کتاب را بست و سرش را بـه دیوار تکیـه داد ، انگار پلک هایش بسته بود اما قهوه ای چشم هایش را مـیدیدم
_فردا ، با این پسره ، نـه بحث کن نـه ابراز علاقه...انگار کـه یـه کارمند تازه وارد ِ شرکته ،
_باشـه حواسم هست
_نیست نورا!! بـه حرف هام دقیق گوش کن ، حتی اگه باهاش توی اتاق کارت یـا هرجایی تنـها شدی نـه از اون نگاه های عاشق کش حواله اش مـیکنی ، نـه غش و ضعف براش مـیری ، جدی و محکم ، نـه با اخم ، نـه با لوندی ، حتی...حتی اگر نشونـه ای از گذشته داد ، بـه روی خودت نیـار .انگار کـه هیچی یـادت نیست...بذار آتیشش بخوابه ، یـه وقت بـه سرش نزنـه همـه رو خبردار کنـه تو اون شرکت...فهمـیدی؟!
سرم وبه بالا و پایین تکان دادم که تا خیـالش راحت شود کـه حواسم هست...
_چشم!
_خوبه!
روی تخت دراز کشید ..
لحاف را روی سرش کشید و از آن زیر گفت
_شوفاژ و تو خاموش کردی؟
_آره آره...
شوفاژ را باز کردم و چند لحظه ای دستم را رویش گذاشتم که تا گرمایش را احساس کنم.
خیـالم بابت گرمای اتاق کـه راحت شد ..."شب بخیر" خفه ای را زمزمـه کردم و آرام از اتاقش بیرون آمدم.
فصل هفتم
پیـاده روی مـی کنی زندگی ام را
تنم را
کلماتم را
سرخوشی های بودنت را
بهتِ بعد از بودنت را
مرا
خواب را
اتاق روانشناس را
خستگی سرت نمـی شود تو!؟
صبحانـه ی مفصلی را افسانـه آماده کرده بود .
با وجود رفتار دیشب احمدرضا ، اصلا دلم نمـیخواست افسانـه از دستم دلخور باشد.
جواب ِ سلام ِ اول صبحم را سر و سنگین داد ، حتی جواب شوخی هایم را تنـها با یک لبخند...!
درک نمـیکردم حساسیت هایش را...احمدرضا به منظور من مثل ِ یک برادر بزرگتر بود کـه خواندن آن هم به منظور رسمـی ِ همـین نسبت بود...اما این حساسیت جز معذب من و فاصله گرفتن از احمدرضا ، آنـهم کاملا بیخود و بیـهوده ، چیزی نداشت
مقنعه ی سورمـه ای ام را کمـی عقب کشیدم ...موهایم را روی صورتم ریختم ، با رنگ و رویی کـه خیلی جالب بـه نظر نمـی آمد و از سفیدی بـه بی روحی نزدیک بود و از همـه بدتر با سرخی ِ دوباره ی ِ چشم هایم بیشتر شبیـه مترسک های خیـابانی شده بودم.
پشیمان شدم و موهایم را کامل زیر مقنعه ام جا دادم...
_سلام ، نرفتی هنوز؟
احمدرضا با پلک های پف کرده و موهای پُر و بهم ریخته اش از اتاق بیرون آمده بود
_قیـافشو...!
توی راهرو آینـه ی دیگری هم بود ، مقابلش ایستاد و دستی بـه موهایش کشید
_دیشب نخوابیدی؟
جوابم را با سوال پاسخ داد.
_چطور؟
_چشمات پف کرده...نکنـه گریـه کردی!
از تصور حرف خودم ، بـه خنده افتادم ...
_لباست کم نیست؟! سرما مـیخوری
با بیرون آمدن ِ افسانـه ، احمدرضا ، "سلام" ِ کوتاه و آرامـی را زمزمـه کرد ...حواسم بـه افسانـه بود کـه با همان لحنی کـه بی شباهت بـه صحبت ش با من نبود ، جواب ِ احمدرضا را داد.
انگشتانش را روی چشمانش مـیکشید کـه "خداحافظ" بلندی گفتم و به سمت درون رفتم
_نـهار بُردی؟!
دستی درون هوا برایش تکان دادم
_نمـیخورم.
********
وارد ِ پارکینگ ِ شرکت شدم ، پیش از اینکه درون جای همـیشگی ماشین را پارک کنم ، اعــلاء را دیدم کـه از ماشین ِ آخرین مدلش پیـاده شد..
با تعجب نگاهم ِ عینک دودی بـه دنبالش رفت.وضعیت مالی ِ خوبی نداشتند ، خانـه ی اجاره ای و ماشین قسطی...حتما درون این سال ها کار کرده بود کـه ماشین ِ بـه این گران قیمتی خریده بود!
"درد هم دارد ،ندارد؟ تو گردن دراز کن و ابرو درون هم بکش ..نشناس، برو...درد دارد رفیق، ندارد؟
من پشت ِ دستم مـیکوبم و "ای دل غافل" را سُر مـیدهم توی دهانم ، جای زخمش توی ام مـی ماند.حالا هی چشم بدوانم توی ازدحام آدم ها ،کو رفیق؟ من دست پشت دست مـیکوبم و جای دندان آنی کـه ، آنـهایی که؛ آن دویی کـه دست هایم را گاز گرفته اند بماند روی ساعدم.دست روی دست مـیکوبم و صدای خنده هاشان را توی گوشم تکرار مـیکنم.بایستم.مکث کنم.مـی ایستم.مکث مـیکنم.تماشا مـیکنم .چشم هایم را عادت مـیدهم بـه دیدنُ ندیدن های تو...تو کـه نمـیشوی مثل بقیـه ، جای دندان ها را مرحم مـیگذارم و مسیرم را کج مـیکنم و به سایـه ام خو مـیگیرم ، دهانم را مـیبندم ... از تو ، همـین یک نگاه ِ کوتاه ، ما را بس"
با برخورد ماشین ، بـه دیوار رو بـه رو از ترس جیغ بلندی کشیدم .آنقدر حواسم بـه اعلاء بود کـه ماشین را بـه دیوار زدم.
از توی آینـه ی اعلاء را دیدم کـه ایستاده و نگاهم مـیکند.
لعنتی...گند زده بودم...تمام ِ قولی کـه به احمدرضا داده بودم با همـین تصادف کوچیـاده بـه فنا رفت.
از ماشین پیـاده شدم و به سمت جلوی ماشین رفتم...دیوار کـه سالم مانده بود ، فقط چراغ جلوی ماشین و کمـی سپر ماشین خط افتاده بود!
داخل ماشین برگشتم و دوباره توی آیینـه بـه دنبال ِ اعــلاء گشتم...نبود!
جلوی آ منتظر ایستاده بود...
ماشین را خاموش کردم و باطمانینـه قدم برداشتم، حداقل بـه قولم با احمدرضا حتما وفادار مـیماندم!
با ظاهری بی تفاوت ، بـه سمت پله ها مسیرم را عوض کردم ...
ده طبقه را حتما بالا مـیرفتم؟!
به پاگردِ اولِ ساختمان نرسیده بودم کـه صدای ایستادن ِ آ را شنیدم.
طبقه اول کـه رسیدم نفس بلندی کشیدم ، درون آ باز بود ...فکر کردمـی داخلش نیست اما وقتی روبه رویش قرار گرفتم ، اعلا را دیدم...سرش پایین بود و موبایلش را چک مـیکرد.
بازهم بـه روی خودم نیـاوردم...اما همـینکه بـه سمت پله های بعدی ، پایم را بلند کردم ، صدایش نگهم داشت
_ده طبقه رو مـیخواید برید بالا؟!
به سمتش برگشتم ...دستش را بر روی دگمـه های آ نگه داشته بود و نگاهش ، خیره چشم هایم بود.
_عادت دارم ، هر روز همـین ده طبقه رو ...
نگاهش را گرفت و نیشخندی زد...
_پس لاغریتون به منظور 4 سال کار توی این شرکته! جالبه...
به داخل آ رفت و اینبار با صدای بلندی گفت
_تشریف نمـیارید؟
ده طبقه بالا رفتن ، جانی مـیخواست کـه من نداشتم....
خودم را بـه کابین ِ آ رساندم و سوار شدم.
سرش پایین بود و همچنان گوشی موبایلش را نگاه مـیکرد...
حالا کـه فرصت بود با دقت بیشتری نگاهش کردم...ظاهرش عوض شده بود ، کم پیش مـی آمد کت و شلوار بپوشد ، از شلوار پارچه ای متنفر بود ، از کفش های مردانـه بیشتر...
حالا همـه چی تغییر کرده بود...جدا از خلق و خوی مـهربان و دل نزدیکی اش ، تیپ و قیـافه اش هم ...
_مراقب باشید پدرتون دوربین ِ آ و چک نکنن ، بفهمن اینجوری بـه من زوول زدین حتما توبیخ مـیشید!
هول و دستپاچه نگاهم را گرفتم و سرم را پایین انداختم ...
سرش کـه پایین بود! از کجا متوجه شد کـه نگاهش مـیکنم!؟
_هان؟!
کفش های مشکی ِ واخورده اش رو بـه روی کفش های خاک گرفته ی سیـاهم ظاهر شد...
_پدرتون مـیدونن ما همکار شدیم؟!
با باز شدن درب آ ، پوزخندی کـه مغز ِ استخوانم را مـیلرزاند ، تحویلم داد و سریع بیرون رفت.
پیش از بسته شدن درب ِ آ دستم را لابهدر بردم ... دوباره کـه باز شد ، سریع بیرون آمدم.
داخل اتاقم نرفته بودم و مشغول صحبت با یکی از کارمندهای بخش حسابداری بودم کـه فرزانـه صدایم زد.
از حرف هایش متوجه شدم کـه اعلاء قصد ِ ماندن درون این شرکت را ندارد و جهت انتقال بـه یکی از دفترهای کوچک بخشِ شـهرستان البرز اعلام آمادگی کرده ..
_دلیلشون به منظور نموندن چیـه؟
شانـه ای بالا انداخت...
_چه مـیدونم ، مـیگه محیط اینجارو دوست ندارم ، آقا فکر کرده کی هست !
_خب ازش بپرسین کـه چی و دوست نداره! اگر به منظور همسرت بودنـه دوستش مـهمـه ، مـیتونید یـه تغییراتی توی...
ابرویی بالا انداخت و با لحنی بخصوص گفت
_پرسنل...یعنی...مـیگه با تو نمـیتونـه کار کنـه!
دهان ِ نیمـه بازم روی هم افتاد ...از من حرفی زده بود؟!
_چ..چرا؟!
سری تکان داد و با ناراحتی از کنارم رد شد ...
باید خودم با اعلاء صحبت مـیکردم ، با این رویـه ای کـه پیش گرفته بود حتما فرزانـه و شوهرش ، بـه رابطه ی ما شک مـید! هرچند اگر بـه آنـها از گذشتمان گفته باشد...وای ِ مــــن!
اتاقی کـه انتهای راهرو قرار داشت ، به منظور اعلاء بود...اتاقی بدون پنجره و خیلی کوچک!
در زدم ...بعد از چند دقیقه "بفرمایید "ش را شنیدم و داخل رفتم.
احسان هم همانجا بود...با دیدن احسان دست و پایم را گم کردم و همان لحظه ی اول اعتماد بـه نفسم را از دست دادم.
_صبحتون بخیر خانوم رادمند ، کاری داشتین؟
به لکنت افتاده بودم انگار...کلماتی را روی زبان مـی آوردم کـه تنـها زمزمـه اش بـه گوش مـیرسید.
خودم را کنترل کردم و نفس بلندی کشیدم...
_مـیخواستم با آقای مدبری صحبت کنم ،
اعــلاء کـه بلافاصله بعد از ورودم سرش را پایین انداخته بود و خود را مشغول کار نشان مـیداد ، سر بلند کرد و "جان" گفت!!
جان گفتنش با آنچه کـه من انتظار داشتم زمـین که تا آسمان فرق مـیکرد ، اما آدم چجوری بـه دلش حالی کند کـه اشتباه شده!!
_از فرزانـه جان شنیدم کـه ایشون ، بـه خاطر حضور ِ منـه کـه مـیخوان از اینجا...
_من نگفتم بـه خاطر حضور شماست!!
خشکم زد ...با تعجب بـه صورتِ عبوس و جدی اش خیره شدم.
با استرسی کـه کنترلش مـیکردم ، بـه چشم هایش خیره شدم
_ولی فرزانـه که...
مـیان حرفم آمد...
_شاید ایشون برداشتشون این بوده! ولی من محیط اینجارو دوست ندارم ، جای کوچیک ، اتاق دخمـه ، هوای سنگین...!
و بعد بـه سمت احسان رو کرد و گفت
_من مگه همـینارو جلوی تو و خانومت نگفتم!
احسان سری تکان داد و نگاهش کرد
_چرا...
_پس مـیخواسته بـه خانوم رادمند یـه دستی بزنـه؟!
و بعد با نیشخندی نگاهم کرد... پرسید...
_یـه دستی خوردی...!
شنیدم و نگاهش را از چشمانم گرفت...احسان کلافی دستی بـه صورت ِ خود کشید و خودکارش را کـه تا چند لحظه پیش با آن مشغول ِ امضا برگه هایی بود ، داخل کتش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
_کار دیگه ای هم داشتین؟
_اگر بخواید من اتاقم و با شما عوض مـیکنم ، هم بزرگتره ، هم هواش بهتره، از همـه مـهتر ، پنجره داره!
آخ کـه احمدرضا ، کاش همـین لحظه اینجا بودی و دستت را روی این دهان مـیگذاشتی که تا خاطره رو نکنم!
بی آنکه توجهی نشانم دهد ، از روی صندلی اش بلند شد و چای روی مـیز را برداشت و دهن زد
_نـه ممنون
بیشتر از این اگر مـیماندم باز حرفی بـه مـیان مـیکشیدم کـه نگفتنش را بـه احمدرضا قول داده بودم.
_پس بااجازه من مـیرم...
حرفی نزد ...پشتم را بـه او کردم ، اما درست وقتی کـه دستگیره درون را پایین مـیکشیدم یـاد ِ جمله ای افتادم کـه داخل آ بهم زد
_آقای...
برگشتم بـه سمتش...پشت مـیزش نشسته بود و لیوان چای هنوز درون دستش بود.
_حرفی کـه توی آ زدین ، یـه خواهشی داشتم
بی نکه نگاهم کند ، طبقِ عادت ِ همـیشگی اش لیوان را تکان تکان داد...
_بفرمایید ..مـیشنوم!
انگار کـه داخل لیوان چیزی دیده باشد کـه نگاهش را نمـیگرفت...نفسم را ثانیـه ای حبس کردم که تا اعتماد بـه نفسم را برگردانم
_اگر مـیشـه ، هیچاز گذشته ی من و ...
_مگه گذشته ای بوده خانوم رادمند؟!
لبخند کوتاهی روی لبم نشست ، بیشتر هم شد...درست بـه تلخی لبخندی کـه اعــلاء رویداشت.
_نـه... نبوده .. هیچی نبوده جناب ِ مدبری...
سرش را بـه نشانـه ی تایید بـه بالا و پایین تکان داد
_بله ، بله ، همـینطوره کـه شما مـیفرمایید
هنوز همان لبخند ِ خشک و بی روح روی لبش بود کـه خنده از من رفت!
_نیـازی هم نیست کـه به پدرتون اطلاع بدین کـه من هم توی این شرکت...
_شما کـه قراره برید...دیگه چرا اطلاع بدم!؟
حرفش را قطع کردم..درست با همان لبخند ِ خشک و بی روح کـه زدنش ، جان از این دلِ ناشکیب مـیگرفت.
صدای خنده اش ، حالم را منقلب کرد ...
اما هرچه بیشتر مـیماندم ، خنده های او بیشتر آزرده ام مـیکرد.
در را پشت سرم محکم بستم و به اتاقم پناه بردم.
*********
تا پایـان ساعت کاری ، دیگر ندیدمش، فقط فرزانـه به منظور توجیـه ، حرفی کـه زده بود بـه اتاقم آمد و نیم ساعت از وقت ِ کاری ام را به منظور صحبت های بیـهوده اش گرفت و آخرسر ، با یک معذرت خواهی همـه چیز را سرهم کرد و رفت .
از رفتن ِ اعلاء ناراحت بودم ، حالا کـه اتاق خاطراتم نیست و نابود شده بود ، دلم خوش بـه دیدار ِ هر روزه اش بود...
بی حوصله تر از هر زمانی از شرکت بیرون زدم...
"بگذار بگذرد رفیق...به همـین جابجایی فصل ها کـه مـیگذرد ، نفرین بـه زمان..اما مـیگذرد ، مثل محو شدن رد ِ پاهایت...مثلِ کم رنگ شدن ِ صدای خنده هایت...مثل تار شدن حالت چشم هایت...مـیگذرد ، مثل تمام ِ آنـهایی کـه آمدند و نماندند و رفتند و گذشت.مثل رفتنت و نماندنت و گذشتنت کـه گذشتی،تمام شدی ،تار شدی ،محو شدی،با نبودت نـهی مرد نـهی از جریـان زیستن عقب ماند.به سر مـیشود رفیق ، فقط ایستادم که تا گذر زمان ، تو را بگذراند ، از من...از تمام ِ من...شاید که تا قیـامت حتما منتظر بماند ، کـه بروی...از من...از تمام ِ من!"
به خانـه کـه رسیدم هوا تاریک شده بود ، یک ساعت درون خیـابان ها پرسه زده بودم و دیرتر از معمول بـه خانـه رسیدم.
ماشینی کـه داخل حیـاط پارک شده بود ، به منظور هیچکدام از ما نبود...
ریموت پارکینگ را زدم و پیـاده شدم، هنوز درون کامل بسته نشده بود کـه احمدرضا خودش را از لابهدرها عبور داد .
با دیدن کلاه ِ پشمـی کـه روی صورتش کشیده بود ، کوتاه خندیدم و برایش دستی تکان دادم
_کجا بودی؟!
آرام آرام درون حالی کـه نگاهش بـه پشت سرم بود نزدیکم شد
_چقدر دیر اومدی
_حالم خوب نبود گفتم برم بگردم ، حواست کجاست؟!
_این ماشینـه واسه کیـه؟!
از حالتش خنده ام گرفته بود ، نگران بـه نظر مـیرسید و هر از گاهی بـه در ِ خانـه چشم مـی انداخت
_من نمـیدونم...شاید مـهمونِ بابام باشـه.
به سمتش رفتم و شالگردنش را محکم تر دور ِ صورتش پیچاندم...
فقط چشم هایش نمایـان ماند...
_برو داخل ببین کیـه مـهمون ، بـه من بگو...صداشو درنیـار کـه اومدما
با تعجب کنارش ایستادم و به ماشینی کـه توی حیـاط پارک بود نگاه کردم...تمام ِ امـیدم بـه احمدرضا و عقل و شعورش بود کـه آنـهم از دست رفت!
کفش هایم را پشت درون گذاشتم ...
سوزِ سرما قلقلکم مـیداد ..
وارد خانـه شدم و سلام بلندی گفتم کـه بی جواب نماند، بابا توی اتاقش بود و با تلفن صحبت مـیکرد ، اما جوابم را داد...
همـینکه چند قدم وارد خانـه شدم ، فکر کردمـی جز خودمان نیست ، اما وقتی دربِ اتاق احمدرضا باز شد و افسانـه و ِ جوانی بیرون آمدند ، سرجایم ایستادم.
_سلام نورا جان ، ببین کی بهمون سرزده... م ، تیـــنا!
چشم هایم کمـی از تعجب گرد شد ، ظریف و خوش چهره ای کـه کنار افسانـه ایستاده بود
لبخند دلنشینی زد و دستش را بـه سمت دراز کرد.
سعی کردم مثل او زیبا بخندم ...
_سلام خوشوقتم از دیدنتون ،
دستان هم را فشردیم و افسانـه کـه آرایش غلیظ زیبایی داشت گفت
_اومده بود یـه سر بـه اش بزنـه کـه نگهش داشتم.
چشم و ابروی ساده ای داشت اما مجموع ِ صورتش بـه دل مـینشست
_خوب کاری کردین ...
سلام و احوالپرسیمان کوتاه و ساده برگزار شد.
برای تعویض لباس بـه اتاق رفتم ...از پنجره دیدمش... پشت ماشینم ایستاده بود و نگاهش بـه پنجره ی اتاق بود.
تلفن را جواب دادم...
_الو احمد..
_کیـه مـهمونتون؟!
_راستش...
_تیناست؟!
_آره...
_باشـه ، بعد من رفتم!!
با نگرانی پنجره اتاق را باز کردم ، سوز سرما بیشتر شده بود
_احمد کجا؟ این چه کاریـه...ت ناراحت مـیشـه
به سمت درون ِ خروجی مـیرفت کـه افسانـه را دیدم کـه با عجله وارد حیـاط شده ...احمدرضا را دیده بود!
با شنیدن بوق ِ ممتد گوشی ، پنجره را بستم ، اصلا متوجه دلیل ِ رفتار احمدرضا و بحثی کـه با افسانـه زیر ِ آن برف مـیکرد نبودم!
شلوار جین ِ تیره ام را بـه تن کردم و هر از گاهی بـه سمت پنجره ی اتاق مـیرفتم ، احمدرضا مدام حرف مـیزد و تکان دست هایش نشان مـیداد کـه آرام نیست!
بافت سفیدم را پوشیدم و جلیقه ی جینم را بـه تن کردم.
نگاه ِ آخری بـه بیرون پنجره انداختم ..خبری از احمدرضا و افسانـه نبود...
یک ساعتی مـیشد کـه روی پهلوی چپم دراز کشیده بودم و به تیک تاک ِ ساعت دیواری اتاقم گوش مـیدهم.گاهی اوقات دلم مـیخواهد هیچ کاری نکنم ، مـیدانم کـه زمان همـینطور مـیرود و مـیرود و نوید پایـان یک روز لعنتی دیگر را مـیدهد.اما دلم مـیخواهد کاری نکنم و یک ساعت دیگر را همـینطور بـه گوش صدای ساعت بگذرانم
قطره ی چشم هایم را ریخته بودم و سوزشش بند نمـی آمد...
صدای پیـامـی کـه برای موبایلم آمد را چند دقیقه پیش شنیده بودم ، اما حس بلند شدن از روی صندلی و براشتن تلفن را نداشتم.
حرف های امروز ِ اعلاء از سرم بیرون نمـیرفت...حتی یک دستی ای کـه فرزانـه زده بود و به قولی نگرفته بود!
این یعنی کـه به من و اعلاء شک کرده بود و برخورد های بعدی ِ ما مـیتوانست این شک را بـه یقین تبدیل کند.هرچند اگر برخورد بعدی ای درون کار باشد!
نیـامده حرف رفتن مـیزد...!
از روی زمـین بلند شدم ، کش و قوسی بـه بدنم دادم و گوشی موبایل را از لبه ی پنجره برداشتم...با دیدن اسم احمد سریع پیـام را باز کردم...
"نورا ، کارت درست نبود!"
چند بار دیگر متن پیـام را خواندم ، کدام کارم درست نبود؟! مگر من بـه افسانـه حرفی زده بودم ؟ یـا آمدن احمدرضا را لو داده بودم؟
برایش نوشتم...
"به جون ِ نورا ، من نگفتم ، نمـیدونم چطور متوجه اومدنت شد"
پیـام کـه ارسال شد با عجله از اتاق بیرون آمدم.
احمدرضا را دیدم کـه کنار بابا نشسته بود و تلفن همراهش را نگاه مـیکرد.حتما پیـام من را دیده بود...
از پله ها پایین آمدم ، تینا و افسانـه درون آشپزخانـه بودند...
به سمت بابا رفتم و سلام و احوالپرسی طولانیمان کـه تمام شد و گزارش لحظه بـه لحظه ی شرکت را تماما با دادم ،
کنار احمدرضا نشستم...
_احمد من نگفتما
نگاهش بـه بابا بود ...دست روی بازویش گذاشتم و دوباره همـین جمله را گفتم.
نگاه ِ تند و تیزی کرد و نفسش را سنگین بـه بیرون پرتاب کرد.
_نورا جان ، نـهار نخوردی امروز؟!
با سوال بابا ، سر جایم صاف نشستم و تکیـه ام را بـه مبل دادم ..احمدرضا کـه نمـیخندید ترس بدی بـه جانم مـی افتاد.
_نـه چطور؟
از روی صندلی بلند شد ...
وقتی رو بـه رویم قرار گرفت ، دستش را رشانی ام گذاشت
_به نظرم حالت خوب نیست.
حالم!؟ چرا بد باشد...همـه چیز کـه بر وفق مراد است...! البته بر وفقِ مرادِ شما...
_نـه بابا ، چیزی نیست..تو رو خدا جلوی مـهمون ِ افسانـه جون از اینکارا نکنید معذب مـیشم.
دستش را از رشانی ام برداشت و نبض دستم را گرفت
_طوری شده نورا جان؟! اتفاقی افتاده؟
با نگرانی بـه آشپزخانـه نگاه انداختم ، آّبرویم را مـیبرد این پدر...
_نـه بـه خدا...ول کن بابا جان خوبم.
کمـی فاصله گرفت و اینبار زیر نگاه ِ سنگینش ، سرم را پایین انداختم.
_رفته بودی ملاقات هاله؟!
پلک هایم را روی هم فشردم و باز کردم...لعنت بـه من !احمدرضا تکیـه اش را از مبل گرفت و به سمتم چرخید...
_آره نورا؟! رفته بودی پیش مادرت؟
جواب احمدرضا و پدرم ، یک کلام بود...
_نـه
سرم را بلند کردم و به چشم های توبیخ گر پدر خیره شدم
_نـه بابا...خودت گفتی حق ندارم برم ، نرفتم!
نزدیکتر کـه آمد ، بیشتر خودم را بـه مبل چسباندم ...ترس داشتم از این نگاه و انگشت اشاره ای کـه جلویم تکان مـیخورد
_من اگر مـیگم پیشش نری ، به منظور اینـه کـه اون اصلا تو رو نمـیشناسه ، اصلا نمـیدونـه تو شی ، اصلا باهات حرف نمـیزنـه که...
با آمدن افسانـه و تینا بـه هول از روی مبل بلند شدم و با لبخندی کـه جز لرزشـهایم چیزی بـه همراه نداشت ،از کنارشان رد شدم و به حیـاط خانـه پناه بردم.
پاهای ام روی برف ها خنک مـیشد ، اما چیزی درون دلم بود کـه گرمایش من را ذوب مـیکرد و برف تمام ِ سال های دنیـا که تا به قیـامت هم ، خنکش نمـیکرد.
من از مادرم هیچ خاطره ی شیرینی ندارم...من از مادرم ، فقط یک اسم مـیشناسم و یک لبخند و یک جفت نگاه قفل بـه نقطه ای کـه هیچوقت ، هیچنفهمـید آن نقطه کجاست!!
تا چند سالِ کودکی کـه پرستار داشتم ، مادرم را خوب نمـیدیدم ، خوب لمس نمـیکردم ، تنـها شب بـه شب ، قصه و لالایی و بوسه...
بزرگتر کـه شدم ، تفاوت مادرم را با بقیـه فهمـیدم...مادر ِ من ، مثل بقیـه پر حرف نبود..کم حرف مـیزد...بیشتر سکوت مـیکرد...بیشتر نگاه مـیکرد...کمتر اخم مـیکرد و بیشتر مـیخندید...
جلسات مدرسه را درون تمام سال های راهنمایی یـا پدرم مـی آمد یـا یکی از ها..مادرم فقط چند سال ابتدایی مادرم بود!
اهل حرف زدن نبود ، زیـاد کـه روی پا مـی ایستاد خسته مـیشد و هرجایی را کـه زمـینی سفت پیدا مـیکرد مـینشست ، کوچه...خیـابان..اتوبان...فرقی برایش نداشت....
بزرگ کـه شدم فهمـیدم مادرم بیماری روحی دارد ، تحت درمان است...دارو مصرف مـیکند...روزها بیشتر از اینکه با پدرم حرف بزند ، روانشناس با او سخن مـیگوید...
من اما دوستش نداشتم!! من مادری کـه هیچ وقت جلوی درون مدرسه منتظرم نمانده بود ، با چتر و شالگردن ...دوست نداشتم...
من مادری کـه در مـهمانی ها بیشتر درون اتاقش خوابیده بود و به یک نقطه خیره مـیشد را دوست نداشتم...
من مادری را کـه هیچوقت برایم مادری نکرده بود جز بـه دنیـا آوردنم ..دوست نداشتم...
پرستار و ی کوچکم برایم مادرتر بودند...فقط این دونفر بودند کـه جای او را پر مـید و او را درون چشمانم محو تر مـید...مـیدانستم مادری هست ، مثلا همـین زنی کـه روی صندلی نشسته و بافتنی مـیبافد و گاهی مـیخندد و گاهی بی حرکت مـیشود ، مادر ِ من است!
خجالت مـیکشیدم ...در جمع های خودمانی...در مـهمانی های رسمـی...کنارش نمـینشستم....
بازیگوشی و شیطنت های من ، با مادرم تضاد داشت.بی حرفی اش خسته ام مـیکرد ...گاهی هزار جمله و هزار کلمـه را پشت سرهم ادا مـیکردم اما دریغ از چند کلام کوتاه ، گاهی برایش مـییدم..با شادترین آهنگ...گاهی برایش شعر مـیخواندم ...جز لبخند و بوسه ای کوتاه و "آفرین" گفتن...هیچ نمـیگفت!
هرکاری کردم "مادر" نشد برایم...کم کم طاقت پدرم طاق شد...گاهی دعوا ، گاهی گریـه...من گریـه های پدرم را هم دیده بودم...گریـه هایش شبیـه من شده بود وقتی کـه اول دبیرستان درون جلسه ای با اولیـا مادرم را بردم و او فقط سلام گفت و بی هیچ حرفی دستم را سفت و محکم گرفته بود و رها نمـیکرد...گریـه اش شبیـه گریـه ی همان روز ِ من بود ، وقتی کـه آمدم خانـه و سرش داد زدم کـه تو آبروی من را بردی...همـه بـه من خندیدن کـه تو مادرمـی...
کم کم سرد شدم...کم کم حتی سلام ِ اول صبح را هم نگفتم ، اصلا انگار کـه نبود ، انگار در.. کمد ..مـیز ... صندلی...
دعواها بیشتر شد...پای قوم و خویش مادرم وسط آمد و بالاخره طلاق...!!
_ هوا سرده ، صورتت سرخ شده
صدای احمدرضاست کـه پشت سرم ایستاده...
لبخند زدم بی آنکه دلم کمـی شده ، حتی محضِ رضای خدا ، بخندد...گاهی خیـال مـیکنم نفرین ِ مادرم پشت سرم است!
_من بـه مادرت نگفتم کـه اومدی احمد
کنارم ایستاد و به آسمانی کـه دانـه های برف را روی صورتمان جا مـیگذاشت ، خیره شد..
سنگینی نفسی کـه کشید ، نگاهم را از آسمان گرفت.
_مشکل تو با تینا چیـه؟!
نیم رخش خندید ...اما نـه خنده ای شیرین و دلنشین ، نیشخندی کـه این مدت شبیـهش را روی صورت ِ اعلاء دیده بودم.
_از آدمای آویزون خوشم نمـیاد ، از آدمایی کـه خط قرمز ندارن ، از آدمایی کـه خط ِ قرمز ِ بقیـه براشون پشیزی ارزش نداره ، از آدمایی کـه فقط نوک ِ دماغ خودشونو مـیبینن...از آدمایی که
یک ریز بد و بیراه بار ِ ِ مردم مـیکرد...! از احمد بعید بود.
_خب حالا..یـه نفس بگیر !
با تعجب نگاهم کرد...
_پشت سر مردم ، هی بگو...هی بگو!
پیشانی اش را لمس کرد و با خنده ای کـه کوتاه اما شیرین بود نگاهم کرد.
خوشحال مـیشدم وقتی کـه یک نفر را مثل او پیدا مـیکردم ، کـه لبخندش باورپذیر باشد!
_بالاخره خندیدی ، بـه تو بداخلاقی نمـیاد احمد.
دستانش را درون جیب های گرم کن اش فرو برد ، کلاه ِ لباسش را روی سرش کشیدم و مثل او خندیدم
_به اعلاء هم بداخلاقی نمـیاد؟ !!
سوالش لبخند را را از من بُرد.
_امروز خوش اخلاق تر بود احمد ، ولی جفتمون رو دست خوردیم.
_چرا؟
_گفت محیط کار و دوست نداره و نمـیخواد همکاری کنـه
ابروهایش را بالا فرستاد و کلاه را از روی سرش کشید
_عجب سرتقیِ این عشق تو...کارمون سخت شد
با ناراحتی سرم را تکان دادم
_نیومده مـیخواد بره!
ناراحت بودم اما کاری از دست من برنمـی آمد ، آدمـی کـه قرار هست برود ، هرچقدر هم کـه چمدان ها را پنـهان کنی ، کفش هایش را مخفی... با پای پیـاده هم کـه بخواهد ، مـیرود...
_یـه چیزی تو وجود تو جا گذاشته ، اومده کـه ببینـه هنوز داریش یـا انداختیش دور...!
حرفش دلگرمـی داد ، خوشحالم کرد...
_احمد...؟!
توی فکر فرو رفته بود ، آنقدر کـه وقتی صدایش زدم عالعملی نشان نداد.
انگشتم را نزدیک چشم راستش بردم و پیش از اینکه مژه هایش را لمس کنم ، سرش را عقب کشید
_چیکار مـیکنی ؟
با شیطنت نزدیکش رفتم ...چشم هایم را ریز کردم و موزیـانـه خندیدم
_فکر کنم این تینا خانومم یـه چیزی تو وجود تو جا گذاشته ، اومده ببینـه داریش یـا انداختیش دور!
هرچقدر نزدیکش مـیشدم عقب تر مـیرفت و فقط با صدای بلند مـیخندید
_دوسش داشتی؟!
سرجایش ایستاد و اینبار من فاصله ام را حفظ کردم.
جای خنده هایش ، اخم نشست ...به خانـه نگاه کرد و صدای خنده هایی کـه از تینا و افسانـه بـه گوش مـیرسید
_من فقط یـه بار عاشق شدم کـه اونم خودت مـیدونی
با دلخوری نگاهش کردم
_همون عشق ِ دوران دبیرستانت کـه با پسرعموش ازدواج کرد؟ برو کلک مگه مـیشـه دوباره عاشق نشد؟!
_تو بگو؟ تونستی بعد ِ اعلاء دوباره عاشق بشی؟
جای پایمان روی برف ها مانده بود ، پلک هایم را ازهم فاصله دادم که تا اشکی درون چشم هایم جمع نشود...
_کسی عاشقم نشد! وگرنـه شاید منم اعلاء رو فراموش مـیکردم
_جدا ؟!
با خنده ای کـه شاید صدایش بـه بلندی همان خنده های تینا و افسانـه بود ، خندیدم .
_فکر کنم یکم دیگه با من بمونی ، افسانـه جون بیـاد جفت این چشمامو از کاسه دربیـاره ، بیـا برو پیشِ عشقت!
به پشت سرش رفتم ..دستانم را پشت کمرش گذاشتم و به سمت خانـه هلش دادم
_ تینا درون حد ِ سوء تفاهمم نبود چه برسه بـه عشق ، نـــورا!
لحنش جدی اش ، نگرانم کرد...
لب گزیدم و دستانم را از روی کمرش برداشت...
وقتی کنارش ایستادم ، صورتش کاملا جدی بود
_من شوخی کردم احمد...
_ولی من جدی مـیگم ، تینا فقط ی من بود کـه یک سال همخونـه بودیم ومن هیچوقت بهش اون حسی کـه تو فکرشو مـیکنی نداشتم.
مثل وقتی کـه سر مـیز نـهار بـه افسانـه اخم کرد و صدایش را بُرید ، زبان من هم قفل شد!
اخم هایش ترسناک بود...نبود؟!
پشت سرش وارد خانـه شدم...اولین نگاه ، بابا بود و لبخندش...دومـی ، افسانـه و نگاه ِ سرد و سومـی ، تینایی کـه قشنگ مـیخندید...
*******
کنار پدرم نشستم که تا شاید با ظاهر خندانم کمـی از دلواپسی های بیش از حدش را کم کنم...مـیوه ای را کـه برایم پوست کنده بود کامل خوردم .
ویبره تلفن همراهم را درست وقتی کـه احمدرضا گوشی موبایلش را داخل جیبش مـیگذاشت ، حس کردم.
پیـام از خودش بود...
"یـادت باشـه شب بیـای اتاقم گزارش بدی کـه برخوردت با اعلاء چطور بوده"
نگاه ِ خیره و ریزبینش بـه خنده ام مـی انداخت .
دور از چشم بابا جواب پیـامش را دادم
"من دیگه پشت دستمو داغ گذاشتم ، نمـیام اتاقت"
پیـامم کـه ارسال شد ، افسانـه صدایم کرد که تا به خاطره ای کـه از کودکی های تینا و احمدرضا مـیگفت ، گوش دهم.
خاطره ی کاملا بی نمک و بی مزه ای کـه مجبور بودم مثل خود ِ افسانـه ، بلند بخندم و به شیطنت ِ نداشته ی احمدرضا نیشخند حواله کنم.
ویبره موبایلم را چند لحظه پیش حس کرده بودم اما بـه دلیل حرف های افسانـه و گاها صحبت با تینا نمـیتوانستم پیـام را باز کنم...هرچند کـه نگاه مدام و غافلگیر کننده ی احمدرضا نمـیگذاشت.
"درو قفل مـیکنم ، ساعت دوازده و نیم بیـا"
مـیان حرف های افسانـه و تینا ، خواندن پیـام احمدرضا خنده دار بود...نمـیخواستم جوابی بدهم ، همـین دیشب به منظور تا آخر عمرم هم کافی بود ، اگر یک بار دیگر افسانـه ، من و احمدرضا را درون اتاق با درون بسته و روی تخت مـیدید ، بدون ِ دیدن اخمش جان بـه جان آفرین تسلیم مـیکردم.
مـیز شام را کنار ِ تینا چیدم ، سلیقه ی خوبی داشت ، به منظور تزیین غذا و چیدن مـیز ..درباره ی همـه چیز اطلاعات کافی و جامعی داشت ، از ترکیب رنگ و حتی ادویـه های مخصوص هر غذا...
صحبت هایش دلنشین بود ، دل نزدیک و خون گرم بـه نظر مـیرسید ، حتما بالا رفتن سن ، احمدرضا را دچار سوء تفاهم کرده بود کـه درباره ی این زیبا و معصوم قضاوتی بد مـیکرد.
خوردن ِ غذا را شروع کرده بودیم و احمدرضا به منظور جواب تلفن بـه اتاق رفته بود ، چندبار تینا سراغش را گرفت و من با خنده کاهوی توی بشقابم را بـه این طرف و آن طرف فرستادم
با آمدن ِ احمدرضا ، افسانـه با خوشحالی بـه صندلی ِ کنار تینا اشاره کرد ...احمد اخم نداشت اما لبخند همـیشگی اش را نمـیزد.
رو بـه رویم ...کنار تینا نشست . بشقاب غذایش را پُر از برنج کرد و خورشت را رو بـه رویش گذاشت.
_ ، شما کـه مـیدونی احمدرضا از لیمو بدش مـیاد ، چرا ریختین!
باخنده گفت و افسانـه جوابش را داد
_باور کن یـادم رفته بود!
و تینا بـه صورتم نگاه کرد ...
_احمدرضا خیلی بدغذاست ، تو چند سالی کـه باهاش همخونـه بودم ، به منظور شام و نـهار کاسه ی چه کنم چه کنم دستم مـیگرفتم.
_چند سال...؟!
صدایم بـه قدری آرام بود کـه فقط خود احمدرضا شنید...!
بشقاب کاهو را از جلویم برداشت و آرام زمزمـه کرد
_توهم داره!
با ابروهای بالا رفته بـه خنده هایش نگاه کردم ...سس سفید را روی کاهو خالی کرد ...
منتظر بودم بشقابم را برگرداند اما ، درست همان بشقابی کـه تینا برایش غذا کشیده بود را جلویم گذاشت و چشمک زد
_نوش جان
نگاه ِ سنگین تینا و به مراتب حضور افسانـه کاملا معذبم کرد.
تا آخر ِ غذا سرم را حتی بلند نکردم که تا احمدرضا را ببینم ...
با رفتن تینا ، بابا بـه اتاق رفت ...افسانـه احمدرضا را درون اتاقش نگه داشته بود ...
صدای حرف زدنشان را واضح نمـیشنیدم ، اما چون کمـی صدای احمد بلند بود متوجه بعضی از حرف هایش مـیشدم.
با ناراحتی بـه ساعت نگاهی انداختم ، این موقع شب درست نبود کـه با حرف هایش افسانـه را دلخور کند.توی آشپزخانـه ، به منظور خودم قدم مـیزدم و هراز گاهی گوشم را تیز مـیکردم که تا شاید دلیلِ اصلی این نفرت را بفهمم.
ساعت نزدیک دو شب مـیشد کـه شیر گرم را داخل لیوان ریختم ...تکیـه ام بـه کانترِ بود کـه افسانـه با ظاهری آشفته و صورتی کـه به سرخی مـیزد وارد آشپزخانـه شد.
اصلا متوجه حضورم نشده بود ..به سمت یکی از کابینت ها رفت و بسته ی قرص هایش را بیرون کشید ...یکی...دوتا...سه تا... ی عزیزم کجا بود کـه این قرص ها را مـیدید و باور مـیکرد کـه همسردوم ِ برادرش هم ، دیوانـه هست که روزی چند قرص مـیخورد!
افکار گذشته را بعد زدم ..با نگرانی اسمش را بردم.
"هین" بلندی گفت و در حالی کـه دستش روی قلبش بود بـه سمتم برگشت.
_نورا جان!
با شرمندگی بـه کنارش رفت
_معذرت مـیخوام کـه ترسوندمتون...طوری شده؟!
نوچی کرد و به لیوان ِ آب را سرکشید.
صندلی مـیز ِ کوچکمان را عقب کشیدم ، روی همان صندلی نشست و لیوان را روی مـیز گذاشتم ،
برای اینکه حال و هوایش را تغییر دهم ، با پنجه هایم سرشانـه هایش را ماساژ دادم
_پسرت ، سی و هشت سالش نیست ، یـه پسره هیجده سالس !
حرفی نمـیزد ...اما آرنجش را روی مـیز گذاشت و با دستانش صورتش را پوشاند...
فشار آرام تری بـه شانـه هایش آوردم
_من حرفاتونو نشنیدم ، اما از رفتار احمدرضا متوجه شدم کـه درباره ی تینا نظرش چیـه!
سکوتش ،بلاتکلیفم مـیکرد ..نمـیدانستم گفتن این حرف ها درست هست یـا نـه اما ، دوست داشتم کمـی از نگرانی هایش کم کنم.
_احمدرضا کـه بچه نیست افسانـه جان، لابد توی این مدتی کـه همخونـه بودن ، یـه چیزی از این دیده که...
_بچه ی من هیچ عیبی نداره ، نـهی تو گذشته اش بوده ، نـه بای رابطه داشت !
دستانم بی حرکت روی شانـه هایش ماند...پس یعنی تینا شبیـه من نبود!
من فقط بای رابطه داشتم و دوستی ، وگرنـه کـه هیچ ی درون دنیـا پیدا نمـیشد کـه حماقت های عاشقانـه ی من را تکرار کرده باشد.
_پس لابد پاهاش بو مـیده!
خندیدم ...نـه خیلی بلند...فقط آنقدری کـه به دلم حالی شود کـه اشتباه شده...افسانـه ای کـه جای مادرم ، بـه حریم ِ ما آمده ، ش را تحقیر نمـیکند ، شماتت نمـیکند ...دلش از دست ِ احمدرضا گرفته کـه بعد از اینـهمـه سال ، رابطه ی گذشته ام را درون سرم مـیکوبد!
لیوان شیر را برداشتم و "شب بخیر" گفتم...جوابم را گرفته بودم ! تینا مثل من نبود کـه سال ها بای رابطه داشته باشد و عهای بوسه و بغل از هم بـه یـادگار داشته باشند.
_نورا...
از آشپزخانـه بیرون آمده بودم کـه صدایش را شنیدم ، سرجایم چرخیدم ...اشاره بـه صندلی مقابلش کرد.
لبخند نصف و نیمـه ای کـه بهداشت را کامل دیدم ، نـه اینکه خودم بخواهم ، چشم هایم ، عادت بـه درست ِهر غلطی داشتند...یـاد گرفته بودند کـه وضعیت را از آنچه کـه هست بدتر نکنند...خودم یـادشان داده بودم!
به درون خواستش درون آشپزخانـه را بستم و روبه رویش نشستم ، چند قلپ از شیر خوردم و گلویم نرم شد.
_من منظوری نداشتم.
لبخند زدم و به عادت اعلاء لیوان را تکان تکان دادم.
_برای شما مـهمـه کـه تینا عروستون بشـه؟!
اخم هایش درهم بود کـه سر تکان داد...
_یعنی چی؟
سرم را نزدیکش بردم و نیمـه ای از بدنم روی مـیز قرار گرفت...از احمدرضا بعید نبود فالگوش ایستادن! او کـه حالا کودکی ها و نوجوانی هایش بیدار شده بود و مثل دوران بلوغ ، قصد ِ اذیت داشت.
_منظورم اینکه کـه اگر احمدرضا با تینا مشکلی داره مـیتونیم یـه دیگه رو براش درون نظر بگیریم .راستشو بخوای به منظور منم مـهمـه کـه برادرم ، یـه عروس بیـاره کـه باب مـیل خودمم باشـه!
خندیدم و کمـی از اخم هایش باز شد.
_ کـه تو دور و ور زیـاده ، ولی شما که تا حالا ازش پرسیدینی و دوست داره یـا نـه؟!
نگاهش را گرفت و دستبند توی دستش را بـه بازی گرفت
_نمـیدونم
_ولی من مـیدونم.
سرش را بلند کرد ...با همان لبخند دستم را روی دستش گذاشتم ، دوباره مـیخواست این دستبند را پاره کند؟!
_هیچو دوست نداره ، یعنی خیـالتون راحت کهی توی زندگیش نیست ، آخه مـیدونید کـه ، احمدرضا مدت هاست از رابطه ی من و اعلاء و هرچیزی کـه بینمون بوده اطلاع داره ، منم خب یـه چیزایی از زندگیش با پدرش و خودش مـیدونم ، همـین امروز دوباره ازش پرسیدم کـه تا حالا عاشق شدی ؟ گفت نـه...پس نگران این نباشید کـه خدای نکرده دست رو ی بذاره کـه باب مـیل شما نباشـه...
_شاید همـه ی حقیقتو بـه تو نگفته باشـه!
خندیدم و موهایم را پشت گوشم فرستادم
_نـه ، احمد همـه چیو بـه من مـیگه ، خیـالتون راحت ...مـیدونید بـه چی فک مـیکنم؟ بـه اینکه اگر احمد از تینا خوشش نمـیاد ، خب این همـه توی فامـیل پدری من هست ، چه اونایی کـه تحصیل چه اونایی کـه خانـه دارند ، مـیتونیم یـه کدوم از اونا رو با احمد آشنا کنیم کـه اگر شد ...
_احمدرضا قبول نمـیکنـه ، اصلا دوست ندارهی براش تصمـیم بگیره.
با حرص قلپی دیگر از شیرم را خوردم و گفتم
_احمد غلط کرده ، شما مادرشی ..این یعنی اینکه هرکسی نیستی...پس حتما به تصمـیم شما احترام بذاره ، تازشم ، قرار نیست تابلو بازی دربیـاریم کـه ، فوقش تو هفته ی بعد ، من عزیزترین عموم رو دعوت مـیکنم خونـه ، اونم کـه اومده منو ببینـه ، دیگه احمد بیخود مـیکنـه مثل امروز قیـافه بیـاد !
لبخندش از ته دل نبود ، انگار کـه بیشتر بـه من بخندد که تا اینکه خوشحال باشد.
دستم را زیر چانـه ام نگه داشتم و با ناراحتی نگاهش کردم.
_تو احمدرضا رو نمـیشناسی ، که تا خودش تصمـیم نگیره کاری و انجام نمـیده.
_پسرت دیگه داره مـیشـه چهل سالش ، بـه خدا دیگه بهش نمـیدن.
حالا رنگ ِ خنده اش متفاوت تر شد...سری تکان داد و پیش از اینکه دوباره بـه نقطه ای خیره بماند گفتم
_خودتون و ناراحت نکنید افسانـه جون ، خب احمد هم حق داره دیگه ، مگه چند روزه کـه برگشته ، سریع مـیخواید دستشو یـه جا بند کنید ، دیگه بلوغ و شیطنت هاش از سر پسرتون گذشته ، کار خلاف شرع نمـیکنـه ، بهش یکم وقت بدید ، خودم کمکتون مـیکنم کـه عروس دار بشید ، فقط تو رو خدا باهم دعوا نکنید ، خودتون بهتر مـیدونید کـه احمد اگر چیزی اذیتش کنـه ، بی خبر مـیره ، من بـه موندنش احتیـاج دارم!!
نگاهش قفلِ صورتم شد ، حداقل به منظور بیرون کشاندنش از فکر ِ احمدرضا و تینا مـیتوانستم رازم را بـه او بگویم.
سرم را نزدیک تر بردم و با خنده گونـه اش را بوسیدم.
_اگر بدونی کـه چی شده!
با تعجب ابروهایش را بالا فرستاد و دستانش را از روی مـیز برداشت
_چی شده؟!
_اعلاء ...همکارم شده ، یعنی تو شرکت احسان استخدام شده ، دو روزه کـه دارم مـیبینمش افسانـه جون ،باورت مـیشـه ؟ بالاخره خدا صدامو شنید...بعد این همـه سال ، دوباره دارم از نزدیک حسش مـیکنم...صدای نفس هاشو...صدای راه رفتنشو...خندیدنش...اخم ش...نیم رخش
قبل از اینکه از خوشحالی اشک هایم پایین بریزد ، نفس بلندی کشیدم
_احمد بهم قول داده کـه کمکم کنـه که تا بتونم دوباره با اعلاء باشم.
_اگر پدرت بفهمـه که...
_نمـیفهمـه ، یعنی مراقبم ...یعنی...
با ناراحتی پیشانی ام را بـه کف دستم چسباندم.
_مـهم اینـه کـه الان اعلاء هست ، مـیبینمش !
لبخندش پهن تر شد ، به منظور دلخوشی من هم کـه شده ، تبریک گفت
_فکر مـیکنی بتونی همون روزارو باهاش تکرار کنی؟!
_قطعا دیگه گذشته تکرار نمـیشـه ، روزایی کـه هیچ غمـی نداشتیم ،فقط دنبال یـه بهونـه بودیم که تا همو ببینیم و بریم سینما و پارک و ...الان وضعیت فرق کرده ، اگر باز باهم باشیم ، دیگه وقتی به منظور سینما و پارک و گردش نمونده ، هم من ، هم اون ، جفتمون مسیر زندگیمون عوض شده ، دانشجو کـه بودیم وقت بیکاریمون زیـاد بود.
_باهم حرف نزدید؟!
خبری از آن چهره غمگین و دلواپس نبود ، خوشحالی ام ، خوشحال مـیکرد...
_حرف کـه زدیم ، ولی نصفه تیکه متلک هاش از باباست ، یکم بدعنق شده
_اونکه خیلی خوش اخلاق بود ،
_یـادته افسانـه جون ؟ اولین باری کـه دیدیش ، باهم رفتیم نـهار رستوران ، شما هم خوشتون اومده بود نـه؟
انحنانیـهایش بـه پایین بود ...سری تکان داد
_پسر خوبی بود ولی بچه بودین ، سن و سالی نداشتن .
_ما هم قرار نبود تو بیست و یکی دو سالگی ازدواج کنیم ! ما فقط مـیخواستیم مثل خانواده اعلاء کـه در جریـان بودن خانواده ی منم درون جریـان قرار بگیرن ، که تا بعد ِ سربازی و کار پیدا اعلاء ، ازدواج کنیم.
نفسش را بیرون فرستاد ...
_چه روزای بدی بود، دعواهای تو و پدرت...تو و احمدرضا...!
لبم را بـه دندان گرفتم ، بـه یـادم کـه مـی آمد خجالت مـیکشیدم ، چقدر دعوا و بد و بیراه بـه پا مـیکردم ، با احمدرضا بیشتر ...به خونم تشنـه بود ، درست مثل من!
_یـادته یـه بار احمد مـیخواست خفه ام کنـه؟!
با یـاد ِ آن لحظه ای کـه تمام ِ کتاب های احمدرضا را توی اتاقش پاره و پوره بـه گوشـه ای پرتاب کرده بودم و لباس هایش را داخل چمدانش ریخته بودم ، که تا بیرونش بیندازم ، خنده ام گرفت ...
صدای خنده های افسانـه هم کمـی بلند شد ،آنقدر کـه با نگرانی انگشت اشاره ام را رویـهایم گذاشتم
_هیس ، الان مـیاد
_هیچوقت بـه اندازه ی اون روزا احمدرضا رو عصبانی ندیدم ، چقدر دعوا...چقدر بحث...چی از دست شماها ما کشیدیم!
_اصلا نفهمـیدم چی شد کـه یـهو باهم خوب شدیم! ناسازگاری من و احمد کم کم نزدیک بود بـه شما و بابا هم سرایت کنـه ، بـه خدا هرکسی مارو مـیدید فکر مـیکرد شما از بابا جدا مـیشین .ولی واقعا یـادم نمـیاد ، کی بود ، چطور شد کـه با هم...
_عوضش الان ، دوستای خوبی به منظور هم هستید
دستم را تکان دادم
_نـه نـه ..ما و برادری های خوبی هستیم ، دوستی توی این دوره و زمونـه بـه درد نمـیخوره ، یـا تنـهایی یـا کنار خانواده بودن ...شرف داره بـه آدم هایی کـه بهشون مـیگیم دوست!
دلم پُر بود...پُر بود از همان روزهایی کـه با تمام شدن رابطه ی من و اعلاء ، تمام ِ دوستان مشترکمان ، تنـهایم گذاشتند و رفاقتشان با اعلاء ماندگار شد.
صبح با کمـی تاخیر بـه شرکت رسیدم ، سوال های بابا تمامـی نداشت ، تازه متوجه تصادفم شده بود ...صدبار قسم خوردم کـه به دیوار شرکت خورده ...بدتر از همـه ، مدام مـیپرسید حواست کجا بوده ؟ اتفاقی افتاده؟!
اگر افسانـه بـه دادم نمـیرسید حتما کار ِ امروزم را از دست مـیدادم ...
ساعت نـه بود کـه به اتاقم رفتم ، کار ِ امروزم کمـی بیشتر از دیروز بود...
تا نزدیک های ساعت دوازده فرصت نشد کـه از اتاق بیرون بیـایم ،
کاتالوگ های جدید را حتما از فرزانـه مـیگرفتم که تا اطلاعاتش را بر روی سایت وارد کنم و در صورت ِ مشتری داشتن ، بـه بخش فروش اعلام کنم.
با نبود ِ فرزانـه ، کاتالوگ ها را از احسان گرفتم و باقی مانده ی آن ها را از کارمند ِ دیگری ...
بوی غذاهایی کـه از آشپزخانـه بـه مشامم مـیرسید ، دل ضعفه ای عجیبی نثارم کرد.
دستم را روی شکمم گذاشتم و با "به به" گفتن وارد آشپزخانـه شدم...خانوم امـین مشغول ِ شستن لیوان ها بود کـه به حالت چشم های گرد شده ام خندید
_عجب بوهای خوبی مـیاد اینجا
_سلام خانوم ، روزتون بخیر ، شما امروزم غذا نیـاوردین!؟
باو لوچه ای آویزان ، سر تکان دادم و به سمت ماکروفر رفتم.
_کیـا غذا از خونـه آوردن!؟ بچه ها کـه غذای شرکت و مـیخورن
دستانش را با حوله ای کـه کنار سینک گذاشته بود خشک کرد
_برای آقای مجلسی و خانومشونـه و اون آقایی کـه تازه اومده...اسمش چیـه؟!
لبهایم بهم دوخته شد...اما با لبخند ...مگر مـیشد مادرش ، آشپزی نکند؟! آنـهم به منظور پسرِ بدغذا و لوسِ خودش؟!
_جناب مدبری
اسمش را کـه گفتم مثل جن ، درون آشپزخانـه ظاهر شد.لپم را از داخل گاز گرفتم ...کاملا معلوم بود کـه صدایم راشنیده...
_وای آقا ، ذکرِ خیرِ شما بود ، خانوم ِ رادمند داشتن مـیپرسیدن که...
اعلاء بی حوصله و بی توجه بـه منی کـه کنار ِ ماکروفر ایستاده بودم ، حرفش را قطع کرد
_شنیدم، مشکلی نیست ، اگر مـیشـه یـه ژلوفن بهم بدین
خانومِ امـین ، با ناراحتی دستش را پشت دست دیگرش زد
_سرت درد مـیکنـه پسرم؟
_نـه دلم درد مـیکنـه!
حاضر جوابی اش از عصبانیتی بود کـه کاملا درون رفتارش مشـهود بود...
_ندارم ، یعنی تموم شده ، برم بیرون از شرکت براتون بگیرم؟
با انگشتانش ضربات منظمـی را بر روی مـیز مـیزد کـه متوقف شد
_یعنی هیچتو این شرکت یـه قرصِ آرامبخش نداره؟!
به خانوم ِ امـین ِ بیچاره چه ربطی داشت!؟ آبدارچی بود ، اما مسئول ِ قرص و داروها کـه نبود...
با لحنی آرام اما کمـی دلواپس جوابش را دادم.
_داروخونـه همون سر ِ خیـابونـه ، اگر وضعیتتون اورژانسی ِ بهتره خودتون تهیـه کنید!
اخم هایش را کـه برای لحظه ای باز شد و دوباره درهم ، متوجه شدم!
مشت دستانم ، آنقدری سفت بود کـه جای ناخن هایم بر روی کف دستانم بسوزد و درد بگیرد.قلبم از کنده مـیشد اگر با همان اخمـی کـه به کفش هایش نگاه مـیکرد ، بـه من خیره مـیشد!
_ممنون از راهنماییتون.
حرفی نزدم ...سرجایم خشک شده بودم ، کاش منـهم مثلِ خانوم ِ امـین پاهای سبک تری به منظور رفتن داشتم ...
از آشپزخانـه کـه بیرون رفت ، سنگینی ِ هوای داخل ِ آشپزخانـه بـه یکباره بیشتر شد.
حالا همان ، نگاه ِ سنگین و پر ابهت اعلاء بـه چشم هایم رسیده بود ...حتی پلک هایم را به منظور باز و بسته شدن مردد مـیکرد.
با آمدن ِ احسان بـه داخل آشپزخانـه نفسم را بریده بریده ، طوری کـه اعلاء متوجه نشود بیرون فرستادم.
پای راستم را بلند کردم ..سنگینی وزنـه ای کـه قدرتش بیشتر از تمام ِ و بود را حس کردم.دلم بود! چسبیده بود بـه کف پاهایم ، هی مـیکشیدش ...به پایین...نـه روی زمـین ...مـیکشیدمش...به بالا...روی زمـین.
_شما نـهار نمـیخورید خانوم رادمند!؟
کنارشان رسیدم و نگاهم بـه اعلاء افتاد کـه با چشمانی بسته و اخمـی کـه به صورت داشت شقیقه هایش را مـیمالید.
_نـه ممنون ،
_اگر غذای شرکت و نمـیخواید ، غذای فرزانـه هست ، کار داشت امروز به منظور همـین زود رفت
_پس اگر اشکالی نداره ، مـیبرم تو اتاق خودم...
احسان کـه فارغ از دلواپسی ها و احساساتم بود بـه صندلی های خالی ِ آشپزخانـه اشاره کرد
_خب همـینجا بمونید ، تنـهایی تو اتاق کـه نمـیشـه غذا خورد
صندلی ِ کنار ِ خود را عقب کشید
_راحت باشید
معذب بودم ، اگر کنارشان مـینشستم و اعلاء حرفی مـیزد؟!
با آمدن ِ خانوم ِ امـین ، پشت مـیز نشستم .
اشتهایم کور شده بود! که تا آوردن غذا ها توسط خانوم ِ امـین ، حتی لحظه ای سرم را بلند نکردم ، که تا رفتار اعلاء را ببینم...
خیلی راحت و عادی با احسان حرف مـیزد ...از چکی کـه برگشت زده بود ، که تا قراردادی کـه به گمان ِ او درون این شرکت بیخود امضا شده بود .
مـیان ِ حرف هایش مخاطب قرار نگرفتم ، اما لحن ِ حرف زدنش ، لبخند روی لبم مـی آورد ، تند صحبت ش ، مکثِ مـیان ِ ادای کلماتش ، ...خود ِ خودش بود..همان مردی کـه من تمام ِ این چند سال را با او صحبت کرده بودم ...حتی دعوا...
"عشق ، راستش شبیـه بـه کوهی هست که نمـیدانی پشتش چیست.سال ها انتظار مـیکشی و درست درون لحظه هایی کـه باید بـه ثمر نشستن را نظاره گر باشی و خوش ، ترس؛ این جانور وحشی ، زیر پوستت مـیدود.
راستش نگرانی ام از آن روست کـه نکند روز موعود فرا برسد و پشت آن کوه بزرگی کـه حالا چند متر بالاتر از زمـین یک دور کامل دورش چرخیده ام چیزی نباشد.که باز زمانش برسد و "ای دل غافل" بشود وردِ زبان ، همان کوهی کـه برای رسیدن بـه قله اش که تا آخر عمر حتما هِن و هن قدم زد.من از هر آنچه کـه باید مـیترسم رفیقِ روزهای گذشته.مـیترسم کـه قدر روزهای انتظار را ندانسته باشم.که امـیدی کـه به آن دل بستم ، مثل باقی آن چیزهایی کـه انتظارشان را کشیدم و تخمـه مرغی پوچ بیش نبود ، پوچ باشد.نَاله ها کـه تمامـی ندارد رفیق.اصلا به منظور سبک شدن نبض هست که کلمـه ها ردیف مـیشوند ، کلمـه ها ردیف مـیشوند کـه تا دست آخر جمله ای باقی بماند کـه بگوید "خب؟" ...خب همـین...کم بود؟!"
قاشق اول غذارا توی دهانم مـیگذاشتم کـه چشمم بـه غذای خوش رنگ و لعاب ِ اعلاء افتاد.
اصلا بدم نمـی آمد بـه جای این زرشک پلو با مرغ ِ دست پخت ِ فرزانـه ، تمام ِ غذای اعلاء را یکجا بخورم!
_مـیشـه بـه من یـه لیوان آب بدین؟!
خانوم ِ امـین با عجله پارچ آب و چند لیوان را روی مـیز گذاشت.
اعلاء پارچ آب را برداشت و در حالی کـه لیوان را پر مـیکرد ، با صدای گرفته ای گفت
_غذا تو گلوم موند!
احسان با خنده گفت
_چشم منکه دنبال غذات نیست ، جرئت ندارم یـه دونـه برنج بذارم توی این ظرف بمونـه ، فرزانـه نصفم مـیکنـه
سرم پایین بود کـه چشمم بـه دنبال لیوان ِ آبی کـه اعلاء بالا مـیبرد رفت و درست قبل از اینکه کمـی از آب را بخورد چشمم بـه نگاه ِ تیزبینش خورد و مثل برقی کـه تمام بدنم را گرفته باشد ، تکان خوردم و به هول منـهم یک لیوان آب را یکسره بالا کشیدم.
_خیلی دستپخت ِ خانومت خوبه ، غذاشم تعارف مـیکنی؟
آخ کـه اعلاء ..حرف حق زدی ، کاش پایم مـیشکست و توی آشپزخانـه نمـی آمدم.
_بی انصاف ، خب معلومـه بـه سابقه ی آشپزی مادر تو نمـیرسه ، ولی همچین بدم نیست ، مگه نـه نورا خانوم؟!
با بی اشتهایی ، محتویـات ِ داخل دهانم را پایین فرستادم و برای تایید حرف احسان گفتم
_خوشمزه هست ،
به من اشاره کرد و رو بـه اعلاء گفت
_دیدی...تو بدغذایی ، خانوم ِ رادمند دوست داشتن
اعلاء را نگاه نمـیکردم ...قاشقم را پرِ برنج مـیکردم و نیمـی اش خالی و ما بقی را داخل دهانم مـیگذاشتم.
به خوشمزگی دستپخت افسانـه و مادر اعلاء نبود اما بی انصافی مـیشد اگر مـیگفتم بدمزه است!
_ فقط اگر غذای خودتون کمـه ، تعارف نکنید ، این غذا رو کامل نمـیتونم بخورم
احسان با لپ ِ بادکرده اش بـه اعلاء نگاه کرد و خندید...
از روی صندلی بلند شدم و تشکر کردم .همان لحظه اعلاء خانومِ امـین را صدا زد و گفت مابقی غذایش را نمـیخورد و مـیتواند بقیـه غذا را بیرون بریزد .
اگر احسان و خودش درون آشپزخانـه نبودند حتما بـه غذای او حمله ور مـیشدم و تمامش را یکجا مـیخوردم.
به اتاقم نرسیده بودم کـه یکی از پرسنل بخش آی تی ، بـه سمت اعلاء آمد و بسته ی قرص ِ مُسکن را بـه طرفش گرفت .خوش و بشی کـه داشتند نشان مـیداد کـه باهم آشناییتی از قبل دارند.
با اینکه دلم مـیخواست درون راهرو بمانم و حرف هایشان را گوش دهم اما بـه اتاقم رفتم ، چند تماس از افسانـه داشتم.شماره اش را گرفتم ، قراری گذاشتیم به منظور بعد از کار به منظور خرید ، وسائل اتاقم بریم.با اینکه از حرف دیشبش دلخور بودم اما دلم نمـی آمد ، آرامشی را کـه کنار پدرم دارد و به خاطرش من را تحمل مـیکند ، بهم بریزد.
شماره ی احمد را گرفتم که تا او را هم دعوت کنم که تا به همراه افسانـه به منظور خرید بیـاید.
_احمد؟!
_جانم؟
_صدات خوب نمـیاد
_گفتم جانم
با خنده ، تکیـه ام را بـه صندلی دادم
_اینو شنیدم.
_چه عجب !
با صندلی ِ اتاقم چرخی زدم و پاهایم را کشیدم که تا خستگی ام درون رود
_من همـیشـه حرف های تو رو مـیشنوم.
_آره مـیدونم ، فقط مـیشنوی ، گوش نمـیدی
مشغول صحبت با احمد بودم کهی بـه در اتاق زد و با بفرمایید من داخل شد.
یک ساعت بـه پایـان کارم مانده بود کـه در اتاق باز شد و با دیدن اعلاء کـه با همان اخم های چند ساعت پیشش درون چارچوب درون ایستاده بود ، دست عرق کرده ام را بـه جیب مانتوام فرستادم و ایستادم.
_سلام!
احمدرضا کـه از همـه جا بی خبر بود خندید
_چندبار سلام مـیکنی؟
این سلام احمقانـه ، آن پوزخندِ اعــلاء را هم بـه همراه داشت!
_جناب مدبری کاری داشتین؟
احمد کـه حالا صدایش را مـیتوانستم واضح تر بشنوم ، آرام خندید و گفت
_اعلاء ست..؟!
گوشی هنوز دستم بود و مثل آدم های مسخ شده بـه او نگاه مـیکردم کـه حتی اکراه داشت پایش را داخل اتاق من بگذارد
_خانوم رادمند ، رمز برنامـه شرکت و باید از شما بگیرم!؟
_رمز برنامـه ی سیستم جدید و مـیگید؟!
سری تکان داد و توی همان چارچوب درون منتظر ایستاد
جواب سلامم را کـه نداد هیچ ، با اخم های غلیظ و سنگینش اضطرابم را هم بیشتر مـیکرد
_نورا...بهش بگو رمز و تلفنی ام مـیتونستید بگیرید!
چشم هایم کمـی گرد شد ...متعجب از احمد و اصراری کـه برای گفتن این جمله داشت ، باعث شد ، مثلی کـه متنی را از روی کاغذ مـیخواند ، صحبت کنم
_رمز و تلفنی ام مـیتونستید بگیرید!
نفسم که تا ته ِ تهران رفت و آلوده تر از هر زمان برگشت.
_تلفنتون اشغال بود خانوم رادمند ، به منظور همـین حضوری خدمت رسیدم...
نزدیزدیک تر آمده بود ، که تا جلوی مـیز اتاقم...
و صدای خنده های احمدرضا کـه مدام مـیگفت "سوتی دادیم نورا ..."
_بهت زنگ مـی ...
خنده هایش کـه قطع نمـیشد این لعنتی
_باشـه باشـه ، محکم باش نورا.
چطور محکم باشم وقتی هم تو بـه من مـیخندی هم این مردی کـه با تمام زیبایی های مردانـه اش دلم را بـه بازی گرفته؟!
_من رمز کاربردی و مـیدونم اما رمز ورود فرق داره نـه؟!
_نمـیدونم ، شما حتما بهتر بدونید..
با دستپاچگی برنامـه را باز کردم
_همـین دیگه؟
مـیز را دور زد و کنارم ایستاد ، بـه سمت مـیز خم شد و موس را بـه دست گرفت.
_شماره کارتی کـه بهمون ، و شماره شناسنامـه
کمرش را صاف کرد و "اوهوم" ی گفت...
_تاییدیـه کارهارو حتما به ...
با دستپاچگی کـه به ظاهر تحت کنترلم بود گفتم
_فرزانـه
_که ایشونم اصلا نیست!
_مـیخواید بـه من تحویل بدین ، من بهشون ...
به حرفم گوش نمـیداد ، بـه سمت خروجی اتاق قدم برداشت ...به چارچوب درون که رسید ایستاد.
برای نشستن روی صندلی بین زمـین و هوا مانده بودم کـه گفت
_خودم تحویل مـیدم
_جنابِ مدبری؟!
ایستاد ، اما با کمـی تعلل بـه سمتم برگشت ..
کاش کـه این نگاه ِ خیره ، تمام ِ این سال ها ، مات ِ چشم های من مـیماند!
مـی ماند...اگر مـیگذاشتند.
_بفرمایید
احمقانـه بود اما دوست داشتم با او حرف ب ، حتی با اخم ...حتی با توهین..حتی با تحقیر..حتی با همـین پوزخندی کـه نمـیدانم ، از کِی و کجا رویـهایش حک شده
_اگر بودن من اذییتون مـیکنـه ، مـیتونم درخواست انتقال بـه ...
در را بست و صدای خنده اش با بسته شدن در، تمام شد!
_چرا فکر مـیکنید کـه بود و نبود شما به منظور من مـهمـه؟!
باید روی صندلی مـینشستم ، کمر شکسته کـه ایستادن نمـیخواست...
_فکر نمـیکنم ...مـیدونم براتون مـهم نیست اما از شما بداخلاقی و بی احترامـی ندیده بودم ،
جلوتر آمد ...وقتی کـه کنار صندلی ام ، درست پشت ِ مـیزم قرار گرفت ، بـه سمتم خم شد.
توی خودم مچاله شدم ، که تا شاید صدای نفس هایش را نشنوم...همـین یکبار ، کر شدن مـیخواستم! همـین یک بار کور شدن مـیخواستم ، این همـه نزدیکی سال هاست کـه از من دور شده ...
_وقتی اومدم این شرکت مـیدونستم حتما با شما همکار بشم ، بعد اگر اومدم خودم خواستم ،اگرم برم ، باز خودم خواستم ، هیچ چیز این وسط ، بـه شما ربط نداره ، بعد خواهشا ، خط کش دستتون نگیرید به منظور اندازه گرفتن! ذره بین دستتون نگیرید به منظور پیدا یـه نشونـه...
سرم را کمـی متمایل کردم که تا فاصله ام حفظ شود.تحکم صدایش به منظور گوش هایم غیرعادی بود ، عادت نداشتند ، بیچاره ها...
_مـیشـه این جمله ی منو هر روز با خودتون تکرار کنید ، یـا بنویسید بچسبونید بـه دیوار اتاقتون یـا جلوی آینـه ، یـا حتی مـیز و صندلی کافه ی اتاق ، که" چیزی بین ما نیست...بوده ، اما دیگه نیست ، چون من نمـیخوام!"
شانـه هایم بالا آمده بودم و سرم درون گردن فرو رفته بود ، مثل موشِ باران دیده ، مـیلرزیدم...
اما...
با خنده!
_بابام اتاق و توقیف کرده ، همـه وسایلمو...از عها.از متن ها...از لباسات...تو اون اتاق جز یـه فرش و نورایی کـه بودن و نبودنش به منظور هیچمـهم نیست ، دیگه چیزی پیدا نمـیشـه.
سر چرخاندم که تا نگاهش بـه چشمانم برسد، این بار من شبیـه همان پوزخند مزخرف را رویـهایم داشتم ،
_حالا کجا بنویسم کـه "چیزی بین ما نیست...بوده، اما دیگه نیست ، چون من نمـیخوام" ؟؟
چند لحظه ی کوتاه طول کشید که تا عقب برود و بایستد ، چند لحظه ی کوتاه طول کشید که تا نگاهش را بگیرد و بمـیرم!
اولین قطره ی اشک روی صورتم افتاد، با دست گرفتمَش ...
قطره های بعدی اما ...بهم وصل شدند ، مثل یک خط صاف ، از گوشـه چشم ِ چپم پایین آمدند ، با عجله و سوت کشان ، نزدیکهایم کـه رسید رویش را برگرداند...ندید ، مزه ی شوریِ این گریـه را...گفتم مگر بـه گریـه دلش مـهربان کنم...
به سمت درون قدم برداشت ، تند و با عجله ، انگار کـه قطار اشک هایم مـیخواهد زیرَش کند.
_یـه اتاقک ، ته انباریتون هست ، رو یـه کاغذ بنویس ، بچسبون بـه آیینـه ای کـه با هم شکستیم!!
لبهایم خندید ...خنده ای کـه شوری اشک را بیشتر بـه مزاجم مـیرساند.
دستش بـه دستگیره درون بود و نگاهش شاید جایی نزدیکهایم...
_من دیگه نمـیخوام بقیـه زندگیمو با تو ادامـه بدم ،
دست دیگرش را از جیب شلوار پارچه ای مردانـه اش بیرون کشید ، هنوز هم نمـیخواست نگاهم کند؟!
_باور کن نورا...
بالاخره نگاهم قفل ِ چشم هایش شد ، برق شادی ِ نگاهی کـه حالا مثل همان گذشته ی نـه چندان دور شده بود ، گوش هایم را کر کرد ، انگار برق ِ نگاهش ، دست داشته باشند ، بگذارند روی گوش هایم ، حالا هیـهایش تکان بخورد بـه حرف نامربوط ، حالا هی کلمات را پشت هم بچیند کـه مثلا فلان ، بهمان ...
_باور کن کـه هرچیزی بین ما بوده تموم شده!
دور باش...دور...دور...مـیخواهم کمـی ببارم ، خیـــس مـیشوی.
و صدای درِ اتاقی کـه با لبخند من ، محکم، بسته شد!
حالا کـه هنوز یـادش مانده بود آن آیینـه ی شکسته ی ته ِ انباری ِ خانـه را کـه با هم شکسته بودیم ،باید مـینوشتم ...روی یک کاغذ و مـیچسباندم بـه همان آیینـه کـه "چیزی بین ما نیست...بوده، اما دیگه نیست ، چون اعــــلاء نمـیخواد"
اشک هایم را پاک کردم و کامپیوتر را خاموش کردم ، حتما قراره بیرون رفتن با افسانـه را کنسل مـیکردم .با این حال ، حوصله ی انتخاب یک روسری را هم نداشتم چه برسد بـه تختو پرده و کمد و ...
شماره ی افسانـه را گرفتم اما احمد جواب داد
_چی شد؟
_چی؟
_اعلاء...
سکوت کردم...همـین سکوت باعث شد که تا خود ِ احمدرضا ادامـه دهد
_گند زدی؟
_گفت دیگه نمـیخواد ادامـه ی زندگیشو با من دنبال کنـه! گفت هرچی بین ما بوده تموم شده!
صدایم نمـیلرزید ، فقط یک بی حسی محض را درون بدنم ریخته بودند انگار ، نـه دردی احساس مـیکردم و نـه سرمایی...
_حرف مفت زده! داره دردش مـیاد کـه انکار مـیکنـه
_جدی بود احمد...من اعلاء رو مـیشناسم ، وقتی بگه نمـیخواد یعنی من جلوی چشمش پر پرم ب نمـیخواد!
_مگه نگفتم حرف از گذشته نزن ، فکر همـینجارو مـیکردم ، کـه بیـاد بگه ...
با صدای داد و فریـاد خفیفی کـه از بیرون اتاق مـی آمد ، حرف احمد را قطع کردم
_احمد...مـیام خونـه حرف مـیزنیم ، فکر کنم اینجا یـه خبراییـه ،
_چی شده؟
_هیچی ، یعنی نمـیدونم ، ببین بـه افسانـه جون بگو جمعه کـه از صبح خونـه ایم مـیریم خرید ، امشب اصلا حوصله ندارم
_مراقب خودت باش
_چشم ،فعلا
با عجله درون اتاق را باز کردم...احسان صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و بای کـه در تیررس نگاهم نبود بلند بلند صحبت مـیکرد
جلوتر رفتم ، اعلاء هم بود...اما با خونسردی بـه چارچوب درون یکی از اتاق ها تکیـه داده بودم و تنـها نگاه مـیکرد
_اتفاقی افتاده؟!
همـه نگاه ها بـه سمتم چرخید ، با دیدن چهره ی ِ کوتاه قد ، متوجه شدم کـه ماجرا از چه قراریست
_باز کـه تو صداتو انداختی تو سرت!
صدایم آنقدر بالا بود کـه احسان بـه سمتم بیـاید و شانـه ام را بگیرد
_شما کوتاه بیـا خانوم رادمند
_نـه ...چرا کوتاه بیـاد ، هرچی هست زیر سر ِ این خانومـه تازه بـه دوران رسیده است.
احسان را کنار زدم و درست درون یک قدمـی ِ کـه پشت سرش اعلاء ایستاده بود ، قرار گرفتم
_دفعه پیش برات کافی نبود؟ مشت و لگد کم خوردی؟
به سمتش خم شده بودم که تا به قد کوتاهش برسم ، مرتیکه ی دزد ِ کلاش ...کم با دستکاری حساب ها پول از شرکت نگرفته بود ، همـینکه دستش را رو کردم ، تازه فهمـید چه غلطی کرده
_بایدم اینجوری حرف بزنی ، ی کـه تو چاله مـیدون بزرگ شده باشـه بهتر از این...
_هوی ، مرتیکه ، مـیبندی دهنتو یـا بدم ببندن؟
احسان کنارم ایستاد و پوزخندم بـه صورت ِ بیشتر شد
_اون موقع کـه دلالی مـیکردی و پورسانت های بالا مـیگرفتی حتما فکر اینجاشم مـیکردی...حالام برو گم شو وگرنـه زنگ مـی حراست ساختمون بیـان دوباره بـه حسابت برسن
قد ِ کوتاهش بیشتر خنده دارش مـیکرد ، شاید روزی کـه دستش را رو کردم ، هیچباور نمـیکرد ، ِ ریز نقشِ بـه ظاهر خوش رو ، همان آدمـی باشد چندین و چندبار ، پورسانت فروش محصولاتمان را بالا کشیده و فقط درصد کمـی از آن را بـه شرکت بازگردانده.دلالی های او یکی و تا نبود ، حتی وقتی کـه احسان و آقای عرب را باخبر کردم ، آنـهاهم باور ند و به او چندین و چند فرصت دیگر دادند ، ..
_اگر الان فروشی این کارخونـه داره از صدقه سرِ کمک های منـه.وگرنـه بـه یـه شرکت نوپا کـه چهارتا جوجه مـهندس دور خودش جمع کرده کی اعتماد مـیکرد؟
حق با او بود...اوایل کار ، احسان از کمک های او خیلی استفاده کرده بود ، قرار دادهای طولانی و چند ساله و ضمانت های محصولات هم از صدقه سر او بـه کارخانـه ها مـیرسید ...
_خب کـه چی؟
احسان جای من بـه حرف آمد ...
دستان کوچکش را درون جیب کتش برد و کاغذی بیرون کشید
_من حساب کتاب کردم ، تو این مدت شما حتما نزدیک یک که تا دو مـیلیـارد بـه من سود بدین .
صدای خنده ام ، خنده ی دو سه نفری کـه کنارمان ایستاده بودند را هم بلند کرد.
_دیگه چی مـیخوای؟!
اینبار من پرسیدم و احسان کـه کلافه از این حرف ها بود نفسش را بیرون فرستاد و نوچی کرد
_مسخره مـیکنی؟
دندان هایم را روی هم سابیدم ، سرم از درد منفجر مـیشد اگر چند ثانیـه ی دیگر با این مرد دهن بـه دهن مـیکردم.
_بیـا برو بیرون ،
به سمتش رفتم و از شانـه کتش را گرفتم و کمـی بـه بالا کشیدم
_بیـا برو گم شو بیرون
اعلاء قدمـی بـه سمتمان آمد و دوباره ایستاد ، عالعمل او را نمـیتوانستم ببینم ، چون نگاه ِ تنفر آمـیز دیوانـه ام کرده بود!
_پشیمون مـیشید ، نمـیذارم قراردادهاشونو تمدید کنم ، شرکت درنا پرداز دو ماه ِ دیگه حتما تمدید کنـه ، بـه جون ِ دوتا بچه ام نمـیذارم.
احسان کت را از دستم کشید و به عقب هدایتم کرد .
به سمت رفت و با عصبانیتی کـه کنترل مـیکرد گفت
_برو هر غلطی خواستی ، فقط دیگه اینجا نبینیمت...فهمـیدی؟
با آن کت و شلوار ِ بلند ، بیشتر شبیـه دلقک های سیرک شده بود..."باشـه" ای گفت و خط و نشان دیگری کشید.
ادامـه حرف هایش را نمـیشنیدم ، از سر درد روی صندلی ِ نشستم و شقیقه هایم را مالیدم.انگار صد سوزن ِ صنعتی را همزمان درون شقیقه هایم فشار مـیدادند.
_خانوم رادمند ، خوبید؟
احسان با نگرانی و صورتی کـه هنوز بـه ارغوانی متمایل بود ، جلویم زانو زده بود.
_واقعا نمـیتونی بـه چند نفر بگی بزنن این مردک و لت و پار کنن کـه هر چند ماه یکبار نیـاد اینجا داد و هوار کنـه؟! آبرو به منظور شرکتمون موند؟!
_آبروی یـه شرکت وقتی مـیره کـه زن ها بـه جای مردها صداشونو ببرن بالا!!
اعلاء بالاخره کنایـه و متلکی حواله مان کرد.
_با شما حرف نزدم جناب مدبری ، بعد بهتره توی موضوعی کـه به شما ربط نداره اظهار فضل نکنید!!
صورتِ متعجب اعلاء و نگاه ِ خیره احسان بـه سمتش ، کمـی آرامم کرد ، نـه اینکه بخواهم مثل خودش بـه این بازی ادامـه دهم ،نـه...اما دلم گرفت ، وقتی کـه توهین کرد و او ایستاده بـه در فقط لبخند زد.
انگار نـه انگار این همان اعلاءست کـه دکتر نصرتی ، گلاویز شد که تا جواب اهانت کوچک او را کـه بیشتر بـه شوخی شبیـه بود ، با داد و هوار و حتی مشتی کـه به مقصد نرسید ، بدهد.حق با او بود...لابد درون این سال ها چیزی از من درون ذهنش نبود کـه دیگر دفاعی از من نمـیکرد.
نگاهم را گرفتم و پلک هایم را محکم روی هم فشردم.صدای قدم هایی کـه از دور و اطرافمان مـی آمد و خدانگهدار های مبهم و آرام ، معلوم مـیکرد کـه کارمند ها رفتند .
کف دستانم داغ بود ، صورتم را پنـهان کرده بودم پشتشان ، صورتم هم داغ بود ، بعد چرا سوز سرما مرا منجمد نمـیکرد؟
دستم را پایین کشیدم و پلک هایم را باز کردم ، جز احسان کـه توی اتاقش نشسته بود و سرش را لابهدستانش پنـهان کرده بود و اعلاءیی کـه توی همان اتاق رو بـه روی احسان نشسته بود و در فکر فرو رفته بودی آنجا نبود.
به اتاقم برگشتم ، تلفن همراهم دو تماس از احمدرضا داشت ، توی کیفم انداختم و سوییچ ماشین را برداشتم .
وقتی وارد اتاق ِ احسان شدم با اعلاء مشغول حرف بود.
_ببخشید جناب مجلسی ، با من امری ندارید؟
نگاهش غمگین بود...نگرانی درون صورتش موج مـیزد...ترسیده بود از تهدید ؟
_اگر درناپرداز تمدید نکنـه؟!
اعلاء نگاهش بـه سمتم حواله شد ...به جای من او بـه حرف آمد
_شما حداقل شیش که تا کارخونـه ی پایـه ثابت به منظور خرید دارید ، دوتا شرکت ِ ...
حرفش را قطع کردم ...درست وقتی کـه رو بـه رویش ، روی مبل تک نفره ی جمع و جور ولو شدم
_دو ساله شرکت ها هیچی ازمون نخ ، نـه پمپ، نـه مخزن ، نـه مبدل ، فقط هرچند ماه یـه بار بـه هوای بررسی محصول کارگر فرستادیم و هزینـه گرفتیم .
_پس این همچین بیخود منم منم نمـیکرد ، بعد اون زمـین خوردین!!
احسان هنوز دست هایش را حصار صورتش کرده بود ...دلم برایش سوخت! شاید تقصیر من بود...اگر از دزدی های ریز و درشت چشم پوشی مـیکردم ، شاید اوضاع اینطور نمـیموند.
_ خرش خیلی مـیره ، تو صنعت ، رانت خواری زیـاد کرده ، بغیر از شرکت ما حداقل مـیدونم با دو شرکت دیگه ام همـین کارو کرده اما
_اونا اخراجش ن!
احسان حرف دلش را مـیزد؟ اخراج ِ تصمـیمـی بود کـه خودش گرفت ، من فقط اطلاع دادم ، با سند و مدرک و تحقیق...هیچ اصراری بـه اخراج او نداشتم ، هرچند کـه کار من و مثل هم بود ، اما الحق کـه درون بازاریـابی محصولات تبحری داشت کـه من...خب نداشتم!
بعید نبود کـه احسان ، اعلاء را بـه این شرکت آورده باشد که تا کم کاری های من را جبران کند!
اما مگر من کم کاری کرده بودم!؟ توی این چند سال ، حداقل یک سوم سودی کـه برایمان مـی آورد را بـه شرکت برگردانده بودم ...قیـاس ِ من و احمقانـه بود...! او کجا و من کجا...
_احسان جان ، الانم دیر نشده ، اگر فکر مـیکنی با مدیریت بازاریـابی و فروش خانوم رادمند ، سود ِ شرکتت اومده پایین ، و برگردون ، خیلی از کارخونـه ها و شرکت های دولتی هستن کـه مـیدونن ، زیردستاشون چه بخور بخور و دزدی دارن انجام مـیدن ، اما چون سود ِ اون آدمـه زیـاده ، مـیزنن بـه حساب "سگ خور" ...با دزد شرکتشون راه مـیان ، چون مـیگن برامون سود داشته و سهمشو برداشته...
احسان نگاهش بـه اعلاء بود ...خجالت حرف هایش را من کشیدم.نیـامده فهمـیده بود کـه من هیچ سودی به منظور این شرکت ندارم ، جز یک حقوق بگیره بی خاصیت!
_با این همـه داد و بیداد و دعوا ، چجوری برم و برگردونم؟!
_واقعا مـیخواید برش گردونید؟!
چشم هایم از تعجب گرد شده بود ، تکیـه ام را از مبل برداشتم و جلوتر رفتم.
_ مثل یـه برند به منظور ما بود ، قبول کنید بعد از رفتنش...نتونستد جاشو پر کنید
بغضم را پایین فرستادم ، اما جای همـیشگی ، گیر کرد ، حتما به دنبال یک عدد تخلیـه چاه مـیگشتم ، با یک چوبِ بلند و صد و یک نوع ماده ی ضدعفونی کننده ، اخر سر ، من از چرکِ این بغض ها بیمار مـیشدم.
_ بیـاد ، من از این شرکت مـیرم.
لبخند اعلاء بغضم را بـه قهقرا فرستاد.شبیـه همان را روی لبم نشاندم و نگاهش کردم.
_جناب مدبری حرفم خنده دار بود...نـه؟!
دستش را از زیر چانـه اش برداشت و هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد.
همانطور کـه با خنده کش و قوسی بـه خودش مـیداد گفت
_سه ساعته احسان داره مـیگه شما برام سوددهی نداری بعد تهدیدم مـیکنی مـیخوام برم؟ خب برو!!
تمام تنم را با دستانش مچاله کرد و انداخت جلوی پای احسان! دلم را بگو کـه برای اعلاء تنگ شده بود و برای احسان مـیسوخت
_اعلاء درست صحبت کن!
تذکر احسان ، خنده دار بود ...تذکری بی جا و بی منطق...اعلاء کـه حرف بدی نزده بود ، حرف های بـه دل مانده ی دوست ِ قدیمش را تکرار مـیکرد.لابد چند باری پیش او درد و دل کرده بود کـه حالا او حرف احسان را با این پوزخند بـه زبان مـی آورد.
باید تلافی مـیکردم، حتما درخواست چند سال پیش احسان را همـین امروز و پیش همـین پوزخند ِ اعلاء تلافی مـیکردم...
گوشی موبایلم را روی مـیز گذاشتم ، درست کنار تلفن همراه ِ اعلاء...
شماره مورد نظر را گرفتم ، روی اسپیکر بود...بعد از چند بوق صدایش درون اتاق پیچید.
_بفرمایید
لبخند زدم و به سمت گوشی خم شدم.
_سلام جناب دکتر...بد موقع کـه مزاحم نشدم؟!
_سلام خانوم ، خواهش مـیکنم ...امرتون
_رادمند هستم ، نورا رادمند ...به جا آوردین؟
سرم بـه سمت گوشی خم بود و نمـیتوانستم عالعمل اعلاء را ببینم ، اما احسان کنارم روی مبل نشست و او هم بـه سمت گوشی کمـی خم شد که تا شاید صاحب صدا را بشناسد
_نورا؟..نـه متاسفانـه ، همکار بودیم؟! یـا...
_دانشجوتون بودم دکتر نصرتی ! دانشجوی دانشگاه ِ آزاد ، هم دوره کارشناسی هم ارشد بـه من لطف داشتید. پروژه ای کـه با کمک شما مقاله شد ..
_جان ، مـیدونی من چند که تا شاگرد داشتم کـه هم ارشد و هم کارشناسی کمکشون کردم!
_نـه دیگه...من با همـه فرق داشتم ، یـه تپل ِ قد بلند کـه همـیشـه بـه خاطر چاقی مسخره ام مـیکردین.یـادتون نیومد؟! روز دفاع ، حالم بد شد و دچار تهوع شدم ، اونم روی استاد اکبری!
صدای مکث نصرتی و "ایول" گفتن ِ احسان ، خنده روی لبم آورد...سرم را بلند کردم ، از چشم های اعلاء ، عصبانیت مـیدیدم و از فکش ، دندان های بهم سابیده شده...
زدی ضربتی، ضربتی نوش کن...
خنده ای طولانی سر دادم و با لوندی صدایم را کمـی نازک تر کردم
_من همون شیش سال پیشم بـه شما بدهکار بودم ، دیدم این آخر عمری بیـام حداقل شمارو ببینم و بدهیم و تسفیـه کنم ، خداروخوش نمـیاد...مگه نـه استاد؟!
خنده های بلند و مردانـه ی دکتر نصرتی ، نشان مـیداد کـه من را شناخته...همان خنده ها و صورت ِ خوشحال بـه احسان هم سرایت کرد ، از کنارم بلند شده بود و در حالی کـه با خودش آرام حرف مـیزد ، درست پشت سر اعلاء بـه این طرف و آن طرف مـیرفت.
_تلفن منو از کجا پیدا کردی ؟
_دیگه دیگه...منم کلاغای خودم و دارم.
_چه کلاغای خوبی...!
خندیدم و گوشی را از روی مـیز برداشتم ، نزدیک لبهایم کـه آوردم نگاه ِ سنگین و پر حرفِ اعلاء بیشتر وسوسه ام کرد بـه دلبری...
_البته استاد ، مـیدونید کـه سلام گرگ بی طمع نیست!
_تا باشـه از این گرگ ها ...هر طمعی باشـه قبوله
احسان ایستاد و با خنده ای شیطنت آمـیز بـه لبخندم خیره شد
_از خودت بگو، بعد مقاله ارشد ازت خبری نشد فکر کردم از ایران رفتی .
_هستم استاد...زیر سایـه شما ..! منتهی اینقدر سایـه اتون بلند و پهنـه کـه ما فقیر فقرا بـه چشم نیومدیم.
قهقهه ی مردانـه اش بـه همان چندشی سال های پیشش بود.
_اختیـار داری ، پارسال دیدمت ، همایش تجهیزات صنعتی ، گفتم منتظر بمون بعد جلسه باهم باشیم ولی شما یـه دفعه محو شدی ، از اون دوست پسره سوسول و بد ریختت چه خبر...
به اینجایش کـه رسید تکان خوردن ِ اعلاء و نیم خیز شدنش بـه سمت تلفن ِ توی دستم ، خنده ام را منفجر کرد ، خوب شد احسان ، درست همان لحظه از اتاق بیرون رفته بود ، وگرنـه کـه چنگ ِ اعلاء بـه سمت ِ تلفن را مـیدید و متوجه همـه چیز مـیشد!
صورتم را عقب بردم و اعلا کـه تا چند لحظه پیش کیفم روی پایش بود و حالا روی زمـین افتاده بود ، دوباره روی مبل نشست.
خنده هایم بند نمـی آمد...به ظاهر صدایی کـه از گلویم بیرون مـی آمد خنده بود...من گریـه هایم را این روزها خنده مـیکردم!
با آمدن احسان بـه اتاق و "چی شد" گفتنش بـه اعلاء خنده ام را جمع کردم .نفس عمـیقی کشیدم و به اعلاء چشم دوختم کـه "هیچی" بی حوصله ای گفت و نگاهش زوول درون چشم هایم شد...
_استاد ..خداروشکر کـه شما مثل جوونای امروزی نیستید ، الانیـا همـه آلزایمر گرفتند ،
_خوب یـادمـه ، حتما از دانشگاه اخراجش مـیکردم پسره ی ...
_به شما بداخلاقی نمـیاد ، ولش کنید این حرف ها رو...اونم الان لابد زندگی خودشو داره ، چه اهمـیتی داره وقتی کـه همون سال ها همـه چی تموم شد ، دیگه چیزی بینمون نیست ..بودا...ولی دیگه نیست...چون مــن نخواستم.
احسان صورتش کنجکاو بود و چشمانش خوشحال...همان سال های پیش وقتی نصرتی پست مـهمـی گرفت ، بـه او از آشنایی نصفه و نیمـه ای کـه داشتیم گفته بودم.چندبار اصرار کرد که تا با نصرتی تماس بگیرم و از او کمک بخواهم ،
_نمـیخوام تلفنی وقتتون و بگیرم ، بابت همون بدهی قدیم ، یـه قرار بذاریم همو ببینیم.البته اگه مزاحم نیستم.
_مزاحم کـه نیستی ، خوشحال شدم صداتو شنیدم ، تو دانشجوی خوب و با استعدادی بودی ...هنوزم مـیتونی باشی!
_برای فردا ، ساعت دو سه ظهر ، هتل لاله خوبه!؟
صدای خنده اش و بسته شدن پلک های اعلاء پوزخند نثارم کرد...پوزخندی کـه ظاهرش شیرین بود و باطنش به منظور من مزحک
_فردا نـه...باشـه به منظور آخر هفته ...پنجشنبه ها سرم خلوت تره.
_هرجور شما امر کنید ، خوشحال مـیشم ببینمتون ، بـه خانوم سلام برسوند
_ بـه کدومشون؟!
خندیدم و خنده های احسان برجسته تر شد
_اونی کـه دم دست تره
خنده های نصرتی و بلند شدن اعلاء از روی مبل ، خوشحالم کرد ...پایم را روی پای دیگر انداختم و به پچ پچ احسان و اعلاء بی توجه خود را نشان دادم
_باشـه ، بعد مـیبینمت ، این شماره ای کـه زنگ زدی ، شماره ی خودته دیگه!؟
_بله استاد ، سیوش کنید ...فعلا خدانگهدار
خداحافظ گفتنش برگ برنده ی امروز من بود.برگ برنده ای کـه فقط با چشم هایم بـه اعلاء نشان ندادم ، بلند شدم ...جلوی پای او و احسان ، ایستادم .
برگ برنده ی من برند نصرتی بود ...مردی شبیـه بـه !
_اینم از برند شرکت...
نگاهم از احسان بـه اعلاء چرخید....
_جناب مدبری حالا اجازه دارم تو شرکت دوستتون بمونم و نرم؟!
فک منقبض شده اش را باز کرد و درست وقتی کـه احسان بـه سمت کمد دیواری اتاقش مـیرفت و با خوشحالی جملاتی را بـه زبان مـی آورد
خوشحال از حسِ برنده شدن ، با نیشی باز گفتم
_زدی ضربتی ، ضربتی نوش کن!
با کمـی مکث سرش را نزدیک گوشم آورد...
_بازی کـه راه انداختی ، بـه ضررت تموم مـیشـه.
لبخند پیروزمندانـه ای زدم و فاصله گرفتم .
احسان کتش را مـی پوشید کـه دور از چشمش، وقتی پشتش بـه ما بود ، موهای کوتاه ِ اعلاء را کـه رشانی اش آمده بود ، درون ثانیـه ای کنار زدم و با خندههایم را تکان دادم
_فکر کنم نصرتی کـه بیـاد اونی کـه باید بره تویی ، نـه من!
[رمان ابریشم نخ کش قسمت اول :: دانلود رمان-رمان عاشقانـه چگونه رنگ پرکلاغی را به رنگ قورمه ای تبدیل کنیم]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 23 Jul 2018 14:54:00 +0000